در آغوش شیطان
"در آغوش شیطان"
---
Chapter: 1
Part: 23
ویو جیمین
جونکوک وارد شد.
در پشت سرش بسته شد، بیصدا، مثل خودش.
جیمین: بالاخره برگشتی.
جونکوک: باید باهات حرف بزنم.
جیمین: خب، حرف بزن.
جونکوک چند قدم جلو اومد، ولی ننشست.
همیشه همینطور بود.
نمینشست، نمیموند، نمیخواست وابسته باشه.
جونکوک: یه دختر دیدم. توی جنگل.
جیمین: روزالین؟
جونکوک (متعجب): تو میشناسیش؟
جیمین: نه کامل. ولی اسمش رو شنیدم.
جونکوک: یه چیز عجیبی توی خونش بود.
جیمین: طلایی؟
جونکوک مکث کرد.
چشمهاش تنگ شد.
اون هیچوقت از تعجب خوشش نمیاومد.
جونکوک: تو چی میدونی؟
جیمین: فقط اینکه اون دختر، مال این دنیا نیست.
جونکوک: خطرناکه؟
جیمین: شاید.
جونکوک: شاید کافی نیست.
جیمین بلند شد.
رفت سمت پنجره.
نور صبح روی صورتش افتاد، ولی اون هنوز توی تاریکی فکر میکرد.
جیمین: اگه بخوای، میتونیم با هم بفهمیم.
جونکوک: من تنها کار میکنم.
جیمین: ولی اینبار... شاید تنها بودن کافی نباشه.
---
Chapter: 1
Part: 23
ویو جیمین
جونکوک وارد شد.
در پشت سرش بسته شد، بیصدا، مثل خودش.
جیمین: بالاخره برگشتی.
جونکوک: باید باهات حرف بزنم.
جیمین: خب، حرف بزن.
جونکوک چند قدم جلو اومد، ولی ننشست.
همیشه همینطور بود.
نمینشست، نمیموند، نمیخواست وابسته باشه.
جونکوک: یه دختر دیدم. توی جنگل.
جیمین: روزالین؟
جونکوک (متعجب): تو میشناسیش؟
جیمین: نه کامل. ولی اسمش رو شنیدم.
جونکوک: یه چیز عجیبی توی خونش بود.
جیمین: طلایی؟
جونکوک مکث کرد.
چشمهاش تنگ شد.
اون هیچوقت از تعجب خوشش نمیاومد.
جونکوک: تو چی میدونی؟
جیمین: فقط اینکه اون دختر، مال این دنیا نیست.
جونکوک: خطرناکه؟
جیمین: شاید.
جونکوک: شاید کافی نیست.
جیمین بلند شد.
رفت سمت پنجره.
نور صبح روی صورتش افتاد، ولی اون هنوز توی تاریکی فکر میکرد.
جیمین: اگه بخوای، میتونیم با هم بفهمیم.
جونکوک: من تنها کار میکنم.
جیمین: ولی اینبار... شاید تنها بودن کافی نباشه.
- ۲۵۸
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط