*love story*PT36
ولش کردم و از لیسا خداحافظی کردیم و رفتیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه توی راه ا/ت گریه میکرد...
+سوهوان چی؟به اون چطور بگیم؟
-ایشششش...اونو کجای دلم بزارم...اون فقط فقط ده سالشه
+تا ابد که نمیشه مخفی نگهش داشت باید بهش بگیم...
-اهوم...
رسیدیم خونه ا/ت رفت توی اتاق هه سو بالای سر تختش وایساد و بهش زل زده بود منم رفتم لباسام رو عوض کردم که دیدم ا/ت با چند تا کاغذ توی دستش اومد توی اتاق...یه چیزی هم روی کاغذا بود نشست روی تخت منم کنارش نشستم اب دهنمو قورت دادم و برش داشتم و همینطور بهش زل زده بودم...پسره ی عوضی...ببین چیکار سرت میارم ا/ت کاغذا روی باز کرد هه سو نوشته بودشون
نامه ی هه سوقبل از خودکشی:
مامان و بابا من شماهارو خیلی دوست دارم و همینطور سوهوان رو...ولی واقعا با اتفاقی برام افتاده دلم نمیخوام زندگی کنم...مامان با اینکه تو اومدی و باهام حرف زدی اما دیر شده بود چون من قبلش قرصارو خورده بودم...اما نمیخوام خودتو سرزنش کنی که چرا زودتر نفهمیدی.بابا باید از توهم تشکر کنم چون تو خیلی پدر خوبی بودی و برام ارزش قائل بودی...هرچند از خانوادتون نیستم و بچه ی خونیتون نیستم اما خب شماها برام چیزی کمتر از یه خانواده نبودین بلکه از نظرم حتی فراتر هم بودین عمو چان و خاله گلوری هم واقعا برام خوبی های زیادی کردن از اوناهم از طرف من تشکر کنید و از عموکوکی.تهیونگ.جیمین.هوسوک.یونگی و جین هم تشکر کنید چون اوناهم وقتی که رفتم کره خیلی کمکم کردن...مامان بزرگ لوییسا و خاله جویی.پدر بزرگ سهون و مامان بزرگ ههجین اوناهم همینطور...به لیسا و هوجون بگین مراقب خودش باشن و بعد از مرگ من بهشون اجازه میدم که یکی دیگرو برای خودشون پیدا کنن...دلم برای همه تنگ میشه...مراقب خودتون باشید و لطفا خودتون رو سرزنش نکنید و ناراحت نباشین.چون من خودم مرگ رو انتخاب کردم
خدافظ.«کیم هه سو»
نامه رو که خوندیم هر دومون گریمون گرفت ا/ت و بغل کردم همینطور که گریه میکرد اروم میگفت
+چرا زود تر نفهمیدم...
چشمام و بستم و سرم رو گذاشتم روی سر ا/ت اونقدری گریه هاش شدید بد که بیهوش شد خوابوندمش روی تخت و پتورو کشیدم روش...خودمم رفتم و به چان زنگ زدم...
$سلامممم
-سلام(بیحال)
$چیشده؟چرا روی مود نیستی؟
-هه سو...هه سو خودکشی کرد(گریه)
$چ...چ...چی خودکشی؟چرا اخه؟
-یه پسری توی مدرسشون همش بهش تجاوز میکرده و اذیتش میکرده
$چیکار کردین رفتین قزیه رو با مدرسه در میون بزارین ا/ت چی ا/ت خوبه سوهوان به اون چی میگین
-امروز صبح مدرسه بودیم ا/تم خوابه نمیدونم ولی اینو میدونم که با خودکشی اشنایی داره پس میتونم خیلی اروم بهش بگم
$اهان
-باید جسد هه سو هم رو ببرم سرد خونه(نویسنده تاحالا همچین فکی ننوشته پس شاید یکم غلط غلوت باشه)
$میخوای باهات بیام؟
-نه نیازی نیستش...
$اوک کاری داشتی بهمون بگو
-خدافظ
$خدافظ
تلفن رو قطع کردم لباسام رو عوض کردم و هه سو رو براید بغل کردم بردمش توی ماشین و حرکت کردم سمت سرد خونه کارایی که باید انجام میدادم رو انجام دادم ساعت حدودای دوازده و نیم بود پس تصمیم گرفتم دنبال سوهوان هم برم رفتم دم در مدرسه و منتظر موندم که زنگ بخورده زنگ مدرسشون که خورد سوهوان از کلاس اومد بیرون منو که دید با دو اومد سمتم و بخلم کرد
÷بابایی...
-چطوری مرد کوچک؟
÷خوبم شما چطور؟
-مرسی...خب بریم؟
÷اهوم
رفتیم و سوار ماشین شدیم
-خب مدرسه چطور بود؟
÷هیچی نمرات امتحان ریاضیو اعلام کردن و دیگه واقعا هیچی...
-خب نمرت چطور بود
÷18 شدم(یکم ناراحت)
-خب حالا چرا ناراحتی 18 که خوبه
÷اخه باید بیست میشدم
-هی پسر مجبور نیستی همیشه بیست بگیری مهم برای من اینه که تو تلاشت رو کردی...و من بهت افتخار میکنم...
÷ممنون..
بهم نگاه کرد و گفت
÷گریه کردین؟
-امم چطور؟
÷اخه چشماتون شبیه وقتاییه که گریه میکردین
-خب میدونی باید یه مسئله ای رو باهات در میون بزارم میدونم که خیلی هم برای سنت زیاده ولی خب اتفاقی که افتاده...میدونم که میدونی خودکشی چیه درسته؟
÷اهوم میدونم چرا؟
-خب میدونی حقیقتش هه سو...
÷نه...نگین که هه سو خودکشی کرده...لطفا
-خب معذرت میخوام که این اتفاق افتاد...
÷ولی...ولی اون به من قول داده بود وقت بزرگتر شدم باهم کل دنیارو بگردیم و تا ابد باهم باشیم(گریه)
قول داده بود که همیشه پشتمه...اون خیلی خواهر بدیه اون زد زیر قولش ازش متنفرمممم(گریه)
دستم و گذاشتم سر شونش و گفتم
-هممون ناراحتیم میدونم..
اسلاید دوم(سوهوان)
+سوهوان چی؟به اون چطور بگیم؟
-ایشششش...اونو کجای دلم بزارم...اون فقط فقط ده سالشه
+تا ابد که نمیشه مخفی نگهش داشت باید بهش بگیم...
-اهوم...
رسیدیم خونه ا/ت رفت توی اتاق هه سو بالای سر تختش وایساد و بهش زل زده بود منم رفتم لباسام رو عوض کردم که دیدم ا/ت با چند تا کاغذ توی دستش اومد توی اتاق...یه چیزی هم روی کاغذا بود نشست روی تخت منم کنارش نشستم اب دهنمو قورت دادم و برش داشتم و همینطور بهش زل زده بودم...پسره ی عوضی...ببین چیکار سرت میارم ا/ت کاغذا روی باز کرد هه سو نوشته بودشون
نامه ی هه سوقبل از خودکشی:
مامان و بابا من شماهارو خیلی دوست دارم و همینطور سوهوان رو...ولی واقعا با اتفاقی برام افتاده دلم نمیخوام زندگی کنم...مامان با اینکه تو اومدی و باهام حرف زدی اما دیر شده بود چون من قبلش قرصارو خورده بودم...اما نمیخوام خودتو سرزنش کنی که چرا زودتر نفهمیدی.بابا باید از توهم تشکر کنم چون تو خیلی پدر خوبی بودی و برام ارزش قائل بودی...هرچند از خانوادتون نیستم و بچه ی خونیتون نیستم اما خب شماها برام چیزی کمتر از یه خانواده نبودین بلکه از نظرم حتی فراتر هم بودین عمو چان و خاله گلوری هم واقعا برام خوبی های زیادی کردن از اوناهم از طرف من تشکر کنید و از عموکوکی.تهیونگ.جیمین.هوسوک.یونگی و جین هم تشکر کنید چون اوناهم وقتی که رفتم کره خیلی کمکم کردن...مامان بزرگ لوییسا و خاله جویی.پدر بزرگ سهون و مامان بزرگ ههجین اوناهم همینطور...به لیسا و هوجون بگین مراقب خودش باشن و بعد از مرگ من بهشون اجازه میدم که یکی دیگرو برای خودشون پیدا کنن...دلم برای همه تنگ میشه...مراقب خودتون باشید و لطفا خودتون رو سرزنش نکنید و ناراحت نباشین.چون من خودم مرگ رو انتخاب کردم
خدافظ.«کیم هه سو»
نامه رو که خوندیم هر دومون گریمون گرفت ا/ت و بغل کردم همینطور که گریه میکرد اروم میگفت
+چرا زود تر نفهمیدم...
چشمام و بستم و سرم رو گذاشتم روی سر ا/ت اونقدری گریه هاش شدید بد که بیهوش شد خوابوندمش روی تخت و پتورو کشیدم روش...خودمم رفتم و به چان زنگ زدم...
$سلامممم
-سلام(بیحال)
$چیشده؟چرا روی مود نیستی؟
-هه سو...هه سو خودکشی کرد(گریه)
$چ...چ...چی خودکشی؟چرا اخه؟
-یه پسری توی مدرسشون همش بهش تجاوز میکرده و اذیتش میکرده
$چیکار کردین رفتین قزیه رو با مدرسه در میون بزارین ا/ت چی ا/ت خوبه سوهوان به اون چی میگین
-امروز صبح مدرسه بودیم ا/تم خوابه نمیدونم ولی اینو میدونم که با خودکشی اشنایی داره پس میتونم خیلی اروم بهش بگم
$اهان
-باید جسد هه سو هم رو ببرم سرد خونه(نویسنده تاحالا همچین فکی ننوشته پس شاید یکم غلط غلوت باشه)
$میخوای باهات بیام؟
-نه نیازی نیستش...
$اوک کاری داشتی بهمون بگو
-خدافظ
$خدافظ
تلفن رو قطع کردم لباسام رو عوض کردم و هه سو رو براید بغل کردم بردمش توی ماشین و حرکت کردم سمت سرد خونه کارایی که باید انجام میدادم رو انجام دادم ساعت حدودای دوازده و نیم بود پس تصمیم گرفتم دنبال سوهوان هم برم رفتم دم در مدرسه و منتظر موندم که زنگ بخورده زنگ مدرسشون که خورد سوهوان از کلاس اومد بیرون منو که دید با دو اومد سمتم و بخلم کرد
÷بابایی...
-چطوری مرد کوچک؟
÷خوبم شما چطور؟
-مرسی...خب بریم؟
÷اهوم
رفتیم و سوار ماشین شدیم
-خب مدرسه چطور بود؟
÷هیچی نمرات امتحان ریاضیو اعلام کردن و دیگه واقعا هیچی...
-خب نمرت چطور بود
÷18 شدم(یکم ناراحت)
-خب حالا چرا ناراحتی 18 که خوبه
÷اخه باید بیست میشدم
-هی پسر مجبور نیستی همیشه بیست بگیری مهم برای من اینه که تو تلاشت رو کردی...و من بهت افتخار میکنم...
÷ممنون..
بهم نگاه کرد و گفت
÷گریه کردین؟
-امم چطور؟
÷اخه چشماتون شبیه وقتاییه که گریه میکردین
-خب میدونی باید یه مسئله ای رو باهات در میون بزارم میدونم که خیلی هم برای سنت زیاده ولی خب اتفاقی که افتاده...میدونم که میدونی خودکشی چیه درسته؟
÷اهوم میدونم چرا؟
-خب میدونی حقیقتش هه سو...
÷نه...نگین که هه سو خودکشی کرده...لطفا
-خب معذرت میخوام که این اتفاق افتاد...
÷ولی...ولی اون به من قول داده بود وقت بزرگتر شدم باهم کل دنیارو بگردیم و تا ابد باهم باشیم(گریه)
قول داده بود که همیشه پشتمه...اون خیلی خواهر بدیه اون زد زیر قولش ازش متنفرمممم(گریه)
دستم و گذاشتم سر شونش و گفتم
-هممون ناراحتیم میدونم..
اسلاید دوم(سوهوان)
۹.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.