پرستار بچم پارت ۷
ویو ات:صبح بیدار شدم و رفتم توی آشپزخانه تا صبحونه آماده کنم...ارباب کنار اپن ایجاد و خودشو بهش تکیه داد...
کوک:امروز تولد جیهو یادت که نرفته؟
ات:صبح بخیر ارباب خیر یادم نرفته
کوک:خوبه...امروز دوستام میان اینجا خوشم نمیاد لباس لختی بپوشی شکمت پیدا نباشه بدنت سفیده...برو خداروشکر کن من اربابم وگرنه...*حرفشو قطع کرد *
ات:بسه ...چشم
ویو ات:چی؟اون الان به من چیگفت؟ مگه من زنشم که غیرت داره؟😐زکی الان فکر کرده مث این هرزه ها لباس میپوشم؟ رفتم اتاق جیهو و بغلش کردم و آروم توی گوشش زمزمه کردم...
ات:جیهو کوچولوم پاشو تولدته
جیهو:اونییییی صبح بخیل
ات:صبح تو هم بخیر نینی
جیهو:یا اونی من خیلیم بزرگم
ات:خوب باشه پاشو بریم میخوایم کیک بپزیم
جیهو:اخخخخ جوننننن
ویو ات:بعد از اینکه جیهو صبحونه اش رو خورد میز رو جمع کردم و مواد لازم برای کیک رو برداشتم و شروع کردم...
جیهو:اپاااااا
کوک:جانم؟
جیهو:بیا کمک اونی
کوک:چرا؟
جیهو:چون دست تنهاس منم کوشولوم
کوک:باشه کوشولم*خنده*
ویو کوک:همه کاراش خیلی دقیق بود انقدر محوش بودم که نفهمیدم که کی کار کیک تموم شد...گذاشت توی فر و سعی داشت چندتا تار مویی که توی صورتش رو کنار بزنه ولی دستاش اردی بود...رفتم جلو و با دستم موهاش رو کنار زدم
ویو ات:موهام خیلی اذیتم میکرد دیگه میخواستم کتایون کنم که ارباب اومد جلو و زد کنار...نفسای داغش به گردنم میخورد و تنم مور مور میشد...ازش تشکر کردم و گفت
کوک:وایسا کارت دارم
ات:بل...بله
کوک:ساعت ۵ میان یادت باشه
ات:چشم...با اجازه
ویو ات:قلبم داشت میومد توی دهنم چرا انقدر نزدیک بوددددد؟
×پرش زمانی(ساعت ۴:۳۰ عصر)
ویو ات:ساعت نزدیک ۵ بود لباس مناسبی انتخاب کردم(عکسشو گذاشتم ) و پوشیدم و موهام رو دورم ریختم
ویو کوک: لباسم رو پوشیدم(عکسشو گذاشتم ) و رفتم توی اتاق جیهو که دیدم ات داشن موهاش رو شونه میکرد...چه لباس قشنگی توی اون خیلی قشنگ شده بود البته تحریک کننده!....
کوک:امروز تولد جیهو یادت که نرفته؟
ات:صبح بخیر ارباب خیر یادم نرفته
کوک:خوبه...امروز دوستام میان اینجا خوشم نمیاد لباس لختی بپوشی شکمت پیدا نباشه بدنت سفیده...برو خداروشکر کن من اربابم وگرنه...*حرفشو قطع کرد *
ات:بسه ...چشم
ویو ات:چی؟اون الان به من چیگفت؟ مگه من زنشم که غیرت داره؟😐زکی الان فکر کرده مث این هرزه ها لباس میپوشم؟ رفتم اتاق جیهو و بغلش کردم و آروم توی گوشش زمزمه کردم...
ات:جیهو کوچولوم پاشو تولدته
جیهو:اونییییی صبح بخیل
ات:صبح تو هم بخیر نینی
جیهو:یا اونی من خیلیم بزرگم
ات:خوب باشه پاشو بریم میخوایم کیک بپزیم
جیهو:اخخخخ جوننننن
ویو ات:بعد از اینکه جیهو صبحونه اش رو خورد میز رو جمع کردم و مواد لازم برای کیک رو برداشتم و شروع کردم...
جیهو:اپاااااا
کوک:جانم؟
جیهو:بیا کمک اونی
کوک:چرا؟
جیهو:چون دست تنهاس منم کوشولوم
کوک:باشه کوشولم*خنده*
ویو کوک:همه کاراش خیلی دقیق بود انقدر محوش بودم که نفهمیدم که کی کار کیک تموم شد...گذاشت توی فر و سعی داشت چندتا تار مویی که توی صورتش رو کنار بزنه ولی دستاش اردی بود...رفتم جلو و با دستم موهاش رو کنار زدم
ویو ات:موهام خیلی اذیتم میکرد دیگه میخواستم کتایون کنم که ارباب اومد جلو و زد کنار...نفسای داغش به گردنم میخورد و تنم مور مور میشد...ازش تشکر کردم و گفت
کوک:وایسا کارت دارم
ات:بل...بله
کوک:ساعت ۵ میان یادت باشه
ات:چشم...با اجازه
ویو ات:قلبم داشت میومد توی دهنم چرا انقدر نزدیک بوددددد؟
×پرش زمانی(ساعت ۴:۳۰ عصر)
ویو ات:ساعت نزدیک ۵ بود لباس مناسبی انتخاب کردم(عکسشو گذاشتم ) و پوشیدم و موهام رو دورم ریختم
ویو کوک: لباسم رو پوشیدم(عکسشو گذاشتم ) و رفتم توی اتاق جیهو که دیدم ات داشن موهاش رو شونه میکرد...چه لباس قشنگی توی اون خیلی قشنگ شده بود البته تحریک کننده!....
۳۰.۰k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱