🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت47
زمزمه آهسته علیرضا کنار گوشم باعث شد نگاه از بیرون و ماهرو مهتاب بگیرم و به سمتش بچرخم لبخندی گوشه لبش بود
این مرد همه چیز تمام بود و آرزوی شاید هر دختری تنها مشکلی که داشت این بود محل تولدش این روستای کوچک که زیر سلطه پدرمه بود
_بدجوری داری به عروست نگاه می کنی مردِخوب اون زنته وقتی که اینطور دوستش داری و تماشاش می کنی چرا میگی نمیخوایش!
خودت میدونی چی میخوای چی نمیخوای ؟
موهام مرتب کردم روی مبل نشستم نمیدونستم باید با علیرضا بگم یا نه!
نمی دونستم الان گفتنه اینکه من خواهر مهتاب و دوست دارم درسته و یا نه
چند باری خواستم حرفی که توی دلم هست و بهش بگم و به زبون بیارم اما منصرف شدم با اومدن مادرم علیرضا سر جای خودش ایستاد و مادرم با مهربونی باهاش حرف زد
فاطمه خانوم مثل خواهر مادرم میموند همیشه رابطه خوبی داشتن همیشه کنار هم بودن از وقتی که هیچکدوم حتی ازدواج نکرده بودن و دختر بچه های کم سنی بودن...
علیرضا هم برای مادرم عزیز بود اگر عزیز نبود هرگز منه خانزاده اجازه پیدا نمی کردم تا با علیرضایی که پسر رعیت بود همبازی بشم
باید اینم می گفتم که علیرضا مادرمو درست مثل مادرش دوست داشت
وقتی دو نفر مشغول احوالپرسی و حرف زدن بودن نگاه من به در ورودی افتاد
ماهرو با قدم های آهسته سری پایین که موهای طلاییش دوره صورتش قاب گرفته بود وارد خونه شد
توی فکر بود و من خندم میگرفت وقتی به این فکر می کردم که ماهرو داره فکر میکنه!
این دختر بچه چه چیزی برای فکر کردن داشت ؟
حواس مادرم پرت علیرضا بود
از جام بلند شدم ماهرو تنها کنار در ایستاده بود نزدیکش رفتم جلوی روش کمی سر خم کردم و گفتم
چرا اینجا ایستادی؟
سرشو بالا گرفت هنوز از من میترسید من این ترس از چشماش میخونم نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_هیچی منتظره مهتابم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت47
زمزمه آهسته علیرضا کنار گوشم باعث شد نگاه از بیرون و ماهرو مهتاب بگیرم و به سمتش بچرخم لبخندی گوشه لبش بود
این مرد همه چیز تمام بود و آرزوی شاید هر دختری تنها مشکلی که داشت این بود محل تولدش این روستای کوچک که زیر سلطه پدرمه بود
_بدجوری داری به عروست نگاه می کنی مردِخوب اون زنته وقتی که اینطور دوستش داری و تماشاش می کنی چرا میگی نمیخوایش!
خودت میدونی چی میخوای چی نمیخوای ؟
موهام مرتب کردم روی مبل نشستم نمیدونستم باید با علیرضا بگم یا نه!
نمی دونستم الان گفتنه اینکه من خواهر مهتاب و دوست دارم درسته و یا نه
چند باری خواستم حرفی که توی دلم هست و بهش بگم و به زبون بیارم اما منصرف شدم با اومدن مادرم علیرضا سر جای خودش ایستاد و مادرم با مهربونی باهاش حرف زد
فاطمه خانوم مثل خواهر مادرم میموند همیشه رابطه خوبی داشتن همیشه کنار هم بودن از وقتی که هیچکدوم حتی ازدواج نکرده بودن و دختر بچه های کم سنی بودن...
علیرضا هم برای مادرم عزیز بود اگر عزیز نبود هرگز منه خانزاده اجازه پیدا نمی کردم تا با علیرضایی که پسر رعیت بود همبازی بشم
باید اینم می گفتم که علیرضا مادرمو درست مثل مادرش دوست داشت
وقتی دو نفر مشغول احوالپرسی و حرف زدن بودن نگاه من به در ورودی افتاد
ماهرو با قدم های آهسته سری پایین که موهای طلاییش دوره صورتش قاب گرفته بود وارد خونه شد
توی فکر بود و من خندم میگرفت وقتی به این فکر می کردم که ماهرو داره فکر میکنه!
این دختر بچه چه چیزی برای فکر کردن داشت ؟
حواس مادرم پرت علیرضا بود
از جام بلند شدم ماهرو تنها کنار در ایستاده بود نزدیکش رفتم جلوی روش کمی سر خم کردم و گفتم
چرا اینجا ایستادی؟
سرشو بالا گرفت هنوز از من میترسید من این ترس از چشماش میخونم نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_هیچی منتظره مهتابم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۲.۳k
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.