رمان

#رمان 🧚‍♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.هفت 👒💚


•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•

با صدای ارسلان به خودم اومدم،

ارسلان :< می شه این طور نگاهم نکنی؟ حواسم پرت میشه >

سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم :< آخه نه اینکه خیلی هم نگاه کردنی هستی چه از خود متشکرم هست اه اه اه! >

خندید و گفت :< همه میگن خیلی جذابم >

دیانا :< خوشحال نشو اعتماد به نفس کاذب دادن بهت >

سرش رو برد عقب و بلند خندید،

دیانا :< زهر مار! مگه دارم جوک تعریف میکنم >

دوباره خندید و جواب داد :< ببین خانوم کوچولو، با من لجبازی نکن. بد می بینی ها! >

دیانا :< مثلا می خوای چه کار کنی؟ >

ارسلان :< جوجو خانم شما قراره یه سال تو خونه ی من زندگی کنی ها! >

دیانا :< خب که چی؟ >

ارسلان :< اه تو چرا این قدر خنگی؟
بچه جون من رو نگاه کن! تو بعد اینکه باهام ازدواج کنی زن من میشی و من اگه بخام میتونم کاری که هر شوهری با زنش میکنه رو با تو بکنم >

تازه فهمیدم چی می گفت.

یه نگاه عصبانی بهش کردم و گفتم :< خیلی عوضی هستی، می دونستی؟ >

دوباره قهقهه زد ،
اینم هرچی میشد می خندید :/ خنده های چندشش رفته بود رو مخم ،

ارسلان :< ولی یه پیشنهادی بهت می کنم زبونت رو نگه دار وگرنه خودم می چینمش >

می دونستم هر چی بگم یه جوابی می ده، بغض کردم و سرمو بردم سمت پنجره ،

چند دقیقه ای میشد که تو ماشین بودیم هیچ حرفی نمی زدم ،
با اینکه حوصله ی خودمم سر رفته بود ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم ،
ترافیک هم انقدر زیاد بود که حالا حالا ها باید تو ماشین می موندیم ،

ارسلان هر از گاهی زیر چشی بهم نگاه میکرد و وقتی میدید توجه نمیکنم روشو بر میگردوند ،

همچنان تو بغض بودم و هیچی نمیگفتم تا اینکه با صدای ارسلان به خودم اومدم ...


•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
دیدگاه ها (۰)

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.هشت 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.هشت 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.شش 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.پنج 👒💚 ...

رمان بغلی من پارت ۴۷ارسلان: حله دیانا: آه آه فردا میخوای زن...

رمان بغلی من پارت ۱۱۵و۱۱۶و۱۱۷ارسلان :یه روز نشده ناز میشیدیا...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط