رمان 🧚♀🌸
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.شش 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
دستمو به صندلی گرفتم تا بلند شم ولی تا پاشدم سرم گیج رفت و افتادم
ولی قبل اینکه بخام با زمین برخورد کنم توی بغل گرم کسی کشیده شدم ،
سرمو آوردم بالا و به چشم های مشکی ارسلان خیره شدم ،
صورت هامون خیلی نزدیک بهم بود و بهم چسبیده بودیم ،
میتونستم نگاه های خانم تیموری و محمد رو روی خودمون حس کنم ،
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و رو صندلی نشستم ،
ارسلان خندید و گفت :< دیدی گفتم لجبازی نکن دختر حالت بد میشه میفتی! بذار کمکت کنم قبول نکردی >
سرمو انداختم زیر و چیزی نگفتم که
دوتا دستم رو گرفت و بلندم کرد و منو به خودش چسبوند ،
بوی عطرش توی بینیم پیچید حس میکردم مست شدم واقعا نمتونستم خودمو در برابر بوی عطرش کنترل کنم!
سرم روی سینه ی پهنش بود صدای قلبش رو شنیدم ی احساس ناشناخته ای توی بدنم به وجود اومد ،
ی احساسی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم حس خوبی بود ولی منو میترسوند!
ارسلان آروم آروم منو به سمت ماشین برد منو نشوند توی ماشین و خودش رفت اونور خیابون،
سرم گیج میرفت
چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم ب صندلی.
چند لحظه بعد ارسلان اومد توی ماشین و آبمیوه ای رو جلوی صورتم گرفت و گفت :< دیانا یه ذره اش رو بخور حالت بهتر بشه >
بهش نگاه کردم فکر کنم چشماش نگران بود شاید هم من توهم زده بودم!
آب میوه رو خوردم و سرم رو دوباره گذاشتم روی صندلی،
ارسلان :< دیانا می خوای امروز نریم خرید؟ >
دیانا :< نه،نه! حالم الان بهتره می شه >
ارسلان :< مطمئنی؟! >
دیانا :< گفتم الان خوب میشه! >
ارسلان :< باشه غزل هم توی پاساژ منتظرمونه >
دیانا :< پس برو معطل نشه >
ارسلان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
حالم بهتر شده بود ، سرم دیگه مثل قبل گیج نمیرفت سرمو بلند کردمو ب ارسلان نگاه کردم یه اخمی روی صورتش بود که جذاب ترش میکرد با صدای ارسلان به خودم اومدم،
ارسلان :< ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.شش 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
دستمو به صندلی گرفتم تا بلند شم ولی تا پاشدم سرم گیج رفت و افتادم
ولی قبل اینکه بخام با زمین برخورد کنم توی بغل گرم کسی کشیده شدم ،
سرمو آوردم بالا و به چشم های مشکی ارسلان خیره شدم ،
صورت هامون خیلی نزدیک بهم بود و بهم چسبیده بودیم ،
میتونستم نگاه های خانم تیموری و محمد رو روی خودمون حس کنم ،
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و رو صندلی نشستم ،
ارسلان خندید و گفت :< دیدی گفتم لجبازی نکن دختر حالت بد میشه میفتی! بذار کمکت کنم قبول نکردی >
سرمو انداختم زیر و چیزی نگفتم که
دوتا دستم رو گرفت و بلندم کرد و منو به خودش چسبوند ،
بوی عطرش توی بینیم پیچید حس میکردم مست شدم واقعا نمتونستم خودمو در برابر بوی عطرش کنترل کنم!
سرم روی سینه ی پهنش بود صدای قلبش رو شنیدم ی احساس ناشناخته ای توی بدنم به وجود اومد ،
ی احساسی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم حس خوبی بود ولی منو میترسوند!
ارسلان آروم آروم منو به سمت ماشین برد منو نشوند توی ماشین و خودش رفت اونور خیابون،
سرم گیج میرفت
چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم ب صندلی.
چند لحظه بعد ارسلان اومد توی ماشین و آبمیوه ای رو جلوی صورتم گرفت و گفت :< دیانا یه ذره اش رو بخور حالت بهتر بشه >
بهش نگاه کردم فکر کنم چشماش نگران بود شاید هم من توهم زده بودم!
آب میوه رو خوردم و سرم رو دوباره گذاشتم روی صندلی،
ارسلان :< دیانا می خوای امروز نریم خرید؟ >
دیانا :< نه،نه! حالم الان بهتره می شه >
ارسلان :< مطمئنی؟! >
دیانا :< گفتم الان خوب میشه! >
ارسلان :< باشه غزل هم توی پاساژ منتظرمونه >
دیانا :< پس برو معطل نشه >
ارسلان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
حالم بهتر شده بود ، سرم دیگه مثل قبل گیج نمیرفت سرمو بلند کردمو ب ارسلان نگاه کردم یه اخمی روی صورتش بود که جذاب ترش میکرد با صدای ارسلان به خودم اومدم،
ارسلان :< ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
۶.۴k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.