part 30
part 30
دروغ شیرین♡
[پرش به ۷ ماه بعد]
ویو ریا
[الان ۲ ماهه که دختر کوچولومون نایا به دنیا اومده خواب بودم که با صدای گریه اش بیدار شدم یه نگاه به اطراف کردم و دیدم نیست رفتم نزدیک نایا شدم و تیشرتمو دادم بالا و بهش شیر دادم بعد اینکه آروم شد دوباره خوابید منم پاشدم حاضر شدم تا برم شرکت به پرستار نایا زنگ زدم تا بیاد پیشش)
کاملا حاضر شدم و داشتم میرفتم پایین تا سوار ماشین بشم که پرستار اومد
پرستار:سلام خانوم
ریا:سلام،نایا الان خوابه وقتی بیدار شد برو پیشش تا تنها نباشه اگرم گرسنش شد میدونی که شیر خشک کجاست آماده کن و بهش بده
پرستار:بله خانوم میدونم نگران نباشین
ریا:خوبه پس من رفتم
پرستار:خدافظ
رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت شرکت و بعد چندمین رسیدم و رفتم سمت اتاق جونگکوک تا باهاش حرف بزنم اون این روزا واقعا باهام خیلی سرد شده و نمیدونم چشه که اینطوری رفتار میکنه
در زدم و رفتم تو
ریا:سلام
جونگکوک:سلام(همینجوری که سرش تو برگه ها بود)
ریا:جونگکوک تو چت شده؟
جونگکوک:چم شده؟
ریا:جونگکوک سوال منو با سوال جواب نده
سرس و از برگه ها برگردوند و به من نگاه کرد و محکم زد به میز
جونگکوک:چم شده ریا تو چرا انقد به من بی اعتمادی
ریا:خوب هرکی جایه من باشه و شوهرش اینطوری بهش بی توجه بشه همین کارارو میکنه
اومد سمتم و دستمو محکم گرفت
جونگکوک:نگران نباش من مثل آدمای دور و برت نیستم
ریا:آدمای دور و برم مگه آدمای دور برم چشونه؟منظورت از این حرفا چیه(با داد)
جونگکوک:ریا داری دیوونم میکنی(با داد)
ریا:دستمو ول کن دردم گرفت
دستم و ول کرد
جونگکوک:واقعا تو چرا انقد به من بی اعتمادی ها؟چرا عین این عقب افتاده ها فک میکنی من بهت خیانت کردم
دوباره اومد سمتم و
جونگکوک:ببین من مث بقیه نیسم اگه میخواستم با یکی دیگه باشم از اول ترو انتخاب نمیکردم اگه هم اینکارو میکردم مطمئن باش میومدم و خودم بهت میگفتم از زندگیم گم شو بیرون
ریا:.........
جونگکوک:ما الان یه بچه داریم و بعد تو تهمت همچین کاری رو بهم میزنی؟اصن میدونی چیه تو رابطه ای که اعتماد نباشه به هیچ دردی نمیخوره
ریا:یعنی میگی تموم شه اره؟
جونگکوک:نمیدونم خودت چی فک میکنی
بدون اینکه چیزی بگم با گریه از شرکت رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و بعد چندمین رسیدم خونه و دیدم نایا بیدار شده و پرستار داره باهاش بازی میکنه
پرستار:سلام خانم
ریا:سلام (با صدای گرفته)
پرستار:چیزی شده خانوم
ریا:نه،تو دیگه میتونی بری من خودم پیش نایا میمونم
پرستار:باشه پس من دیگه میرم
پرستار رفت و منم نشستم کنارش و
ریا:سلام دختر قشنگم خوبی؟نایا ایکاش تو میتونستی حرف بزنی و بهم بگی چیکار کنم چون دیگه من واقعا دارم دیوونه میشم نمیدونم چیکار کنم من واقعا عاشق باباتم و این رفتاراش نمیتونم تحمل کنم،توهم وقتی بزرگ شدی میفهمی چی میگم عشق واقعا خیلی حس عجیبیه هم درد داره هم لذت
نایا با حرفام همش دست و پا میزد و با اون چشای درخشانش بهم زل زده بود
ریا:دخترم الان من چیکار کنم من واقعا عاشق باباتو و نمیخوام از دستش بدم من عین دیوونه ها دوسش دارم جوریکه حتی نمیتونم تصور اینو بکنم که تو زندگیم نباشه دخترم (بابغض)
همینجوری داشتم با نایا حرف میزدم که صدای زنگ در اومد خودمو جم و جور کردم و رفتم درو باز کردم و دیدم...........
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
[پرش به ۷ ماه بعد]
ویو ریا
[الان ۲ ماهه که دختر کوچولومون نایا به دنیا اومده خواب بودم که با صدای گریه اش بیدار شدم یه نگاه به اطراف کردم و دیدم نیست رفتم نزدیک نایا شدم و تیشرتمو دادم بالا و بهش شیر دادم بعد اینکه آروم شد دوباره خوابید منم پاشدم حاضر شدم تا برم شرکت به پرستار نایا زنگ زدم تا بیاد پیشش)
کاملا حاضر شدم و داشتم میرفتم پایین تا سوار ماشین بشم که پرستار اومد
پرستار:سلام خانوم
ریا:سلام،نایا الان خوابه وقتی بیدار شد برو پیشش تا تنها نباشه اگرم گرسنش شد میدونی که شیر خشک کجاست آماده کن و بهش بده
پرستار:بله خانوم میدونم نگران نباشین
ریا:خوبه پس من رفتم
پرستار:خدافظ
رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت شرکت و بعد چندمین رسیدم و رفتم سمت اتاق جونگکوک تا باهاش حرف بزنم اون این روزا واقعا باهام خیلی سرد شده و نمیدونم چشه که اینطوری رفتار میکنه
در زدم و رفتم تو
ریا:سلام
جونگکوک:سلام(همینجوری که سرش تو برگه ها بود)
ریا:جونگکوک تو چت شده؟
جونگکوک:چم شده؟
ریا:جونگکوک سوال منو با سوال جواب نده
سرس و از برگه ها برگردوند و به من نگاه کرد و محکم زد به میز
جونگکوک:چم شده ریا تو چرا انقد به من بی اعتمادی
ریا:خوب هرکی جایه من باشه و شوهرش اینطوری بهش بی توجه بشه همین کارارو میکنه
اومد سمتم و دستمو محکم گرفت
جونگکوک:نگران نباش من مثل آدمای دور و برت نیستم
ریا:آدمای دور و برم مگه آدمای دور برم چشونه؟منظورت از این حرفا چیه(با داد)
جونگکوک:ریا داری دیوونم میکنی(با داد)
ریا:دستمو ول کن دردم گرفت
دستم و ول کرد
جونگکوک:واقعا تو چرا انقد به من بی اعتمادی ها؟چرا عین این عقب افتاده ها فک میکنی من بهت خیانت کردم
دوباره اومد سمتم و
جونگکوک:ببین من مث بقیه نیسم اگه میخواستم با یکی دیگه باشم از اول ترو انتخاب نمیکردم اگه هم اینکارو میکردم مطمئن باش میومدم و خودم بهت میگفتم از زندگیم گم شو بیرون
ریا:.........
جونگکوک:ما الان یه بچه داریم و بعد تو تهمت همچین کاری رو بهم میزنی؟اصن میدونی چیه تو رابطه ای که اعتماد نباشه به هیچ دردی نمیخوره
ریا:یعنی میگی تموم شه اره؟
جونگکوک:نمیدونم خودت چی فک میکنی
بدون اینکه چیزی بگم با گریه از شرکت رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و بعد چندمین رسیدم خونه و دیدم نایا بیدار شده و پرستار داره باهاش بازی میکنه
پرستار:سلام خانم
ریا:سلام (با صدای گرفته)
پرستار:چیزی شده خانوم
ریا:نه،تو دیگه میتونی بری من خودم پیش نایا میمونم
پرستار:باشه پس من دیگه میرم
پرستار رفت و منم نشستم کنارش و
ریا:سلام دختر قشنگم خوبی؟نایا ایکاش تو میتونستی حرف بزنی و بهم بگی چیکار کنم چون دیگه من واقعا دارم دیوونه میشم نمیدونم چیکار کنم من واقعا عاشق باباتم و این رفتاراش نمیتونم تحمل کنم،توهم وقتی بزرگ شدی میفهمی چی میگم عشق واقعا خیلی حس عجیبیه هم درد داره هم لذت
نایا با حرفام همش دست و پا میزد و با اون چشای درخشانش بهم زل زده بود
ریا:دخترم الان من چیکار کنم من واقعا عاشق باباتو و نمیخوام از دستش بدم من عین دیوونه ها دوسش دارم جوریکه حتی نمیتونم تصور اینو بکنم که تو زندگیم نباشه دخترم (بابغض)
همینجوری داشتم با نایا حرف میزدم که صدای زنگ در اومد خودمو جم و جور کردم و رفتم درو باز کردم و دیدم...........
کپی ممنوع❌️❌️
۳۷.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.