فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت۳۸
فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت۳۸
ولی وقتی فهمیدم میخوای استعفا بدی و بری تو خونه ی جانگ کوک کار کنی کارم اسون تر شد!!!،-تو از کجا فهمیدی ک میخوام برم اونجا کار کنم؟،نامجون-خب خدمتکارا از گوشه و کنار میشنیدن میومدن بهم میگفتن،سرمو انداختم پایین و به ی نقطه نامعلوم خیره شدم-اولاش فک میکردم اینجور هیولاها فقط مال تو فیلماس ولی نه!...،و به چشمای نامجون زل زدم_یکیش جلوم داره زر زر میکنه!!!،داد زد-خفه شو!!!...،و اروم تر ادامه داد-همین الان میری تو ی خونه بیرونم نمیای هیچی هم ب جانگ کوک و کس دیگه ای نمیگی وگرنه...،و با نیشخن ادامه داد-دیگه هیچوقت نمی تونی رنگ اسمون و ببینی!!!،با این حرفش خفه خون گرفتم و فقط به یه نقطه خیره شدم...نبود جانگ کوک تو این دنیای لنتی دیوونم میکنه...نمی تونم نمی تونم نبودشو تحمل کنم حتی همین الانم خودم نیستم!!!من بدون اون هیچی نیستم!!!...-هر کاری بگی میکنم فقط...،حرفمو قطع کرد-باشه کاری باهاش ندارم!،...وارد خونه ایی که نامجون واسم اماده کرده بود شدم...بدون اینکه دقت کنم خونه چه شکلیه چه قدیه و چه رنگیه رفتم رو تخت و با سر رفتم تو بالشت!!!و تو بالشته با جیغ گفتم
-خااااااااااکککک توووووووو سررررررررررمممممممم...من از خودم منتتتتتتتننننننفررررررمممممممم!!!،یه لحظه یه چیزی یادم اومد بلند شدم و نشستم سر تخت-چرا باید از خودم متنفر باشم؟!!همش تغصیر نامجون بود...،سرمو خاروندم-نه خب یکمشم تغصیر خودم بود نباید به یه غریبه اعتماد میکردم و میرفتم بیرون از رستوران...ولی از کجا میدونستم ک با ی غریبه حرف زدن خطرناکه؟!!...اه خیلی تابلو بود چطور نفهمیدم دختره داره دروغ میگه!!!،به خودم اومدم دیدم دارم با خودم حرف میزنم!!!اثرات بی خوابیه البته اگه مخم جابه جا نشده باشه:/...وای خدااااا تو این هیری بیری دارم به چی فک میکنم؟الان جانگ کوک داره چیکار میکنه؟واسش مهمه ک گم شدم؟...با حملهی افکار مزخرفم خوابم برد... (جانگ کوک) (چهار روز بعد)منو پسرا ژاپن و زیر رو کردیم اما خبری از میکو نشد ما حتی پیش پلیس هم رفتیم اما گفتن کسی بنام آنتونیو میکو تو ژاپن وجود خارجی نداره!!!گفتن که کسی با همین اسم و فامیل چهار روز قبل رفته ب لندن!!!بخاطر همین منو پسرا برگشتیم لندن البته تا رسیدیم پسرا رو فرستادم خونه هاشون چون خیلی طبیعیه که تو همچین موقعیتی حوصله شونو نداشته باشم...
حمایتتت♡
ولی وقتی فهمیدم میخوای استعفا بدی و بری تو خونه ی جانگ کوک کار کنی کارم اسون تر شد!!!،-تو از کجا فهمیدی ک میخوام برم اونجا کار کنم؟،نامجون-خب خدمتکارا از گوشه و کنار میشنیدن میومدن بهم میگفتن،سرمو انداختم پایین و به ی نقطه نامعلوم خیره شدم-اولاش فک میکردم اینجور هیولاها فقط مال تو فیلماس ولی نه!...،و به چشمای نامجون زل زدم_یکیش جلوم داره زر زر میکنه!!!،داد زد-خفه شو!!!...،و اروم تر ادامه داد-همین الان میری تو ی خونه بیرونم نمیای هیچی هم ب جانگ کوک و کس دیگه ای نمیگی وگرنه...،و با نیشخن ادامه داد-دیگه هیچوقت نمی تونی رنگ اسمون و ببینی!!!،با این حرفش خفه خون گرفتم و فقط به یه نقطه خیره شدم...نبود جانگ کوک تو این دنیای لنتی دیوونم میکنه...نمی تونم نمی تونم نبودشو تحمل کنم حتی همین الانم خودم نیستم!!!من بدون اون هیچی نیستم!!!...-هر کاری بگی میکنم فقط...،حرفمو قطع کرد-باشه کاری باهاش ندارم!،...وارد خونه ایی که نامجون واسم اماده کرده بود شدم...بدون اینکه دقت کنم خونه چه شکلیه چه قدیه و چه رنگیه رفتم رو تخت و با سر رفتم تو بالشت!!!و تو بالشته با جیغ گفتم
-خااااااااااکککک توووووووو سررررررررررمممممممم...من از خودم منتتتتتتتننننننفررررررمممممممم!!!،یه لحظه یه چیزی یادم اومد بلند شدم و نشستم سر تخت-چرا باید از خودم متنفر باشم؟!!همش تغصیر نامجون بود...،سرمو خاروندم-نه خب یکمشم تغصیر خودم بود نباید به یه غریبه اعتماد میکردم و میرفتم بیرون از رستوران...ولی از کجا میدونستم ک با ی غریبه حرف زدن خطرناکه؟!!...اه خیلی تابلو بود چطور نفهمیدم دختره داره دروغ میگه!!!،به خودم اومدم دیدم دارم با خودم حرف میزنم!!!اثرات بی خوابیه البته اگه مخم جابه جا نشده باشه:/...وای خدااااا تو این هیری بیری دارم به چی فک میکنم؟الان جانگ کوک داره چیکار میکنه؟واسش مهمه ک گم شدم؟...با حملهی افکار مزخرفم خوابم برد... (جانگ کوک) (چهار روز بعد)منو پسرا ژاپن و زیر رو کردیم اما خبری از میکو نشد ما حتی پیش پلیس هم رفتیم اما گفتن کسی بنام آنتونیو میکو تو ژاپن وجود خارجی نداره!!!گفتن که کسی با همین اسم و فامیل چهار روز قبل رفته ب لندن!!!بخاطر همین منو پسرا برگشتیم لندن البته تا رسیدیم پسرا رو فرستادم خونه هاشون چون خیلی طبیعیه که تو همچین موقعیتی حوصله شونو نداشته باشم...
حمایتتت♡
۸.۶k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.