فیک کوک(زندگی شخصی من) پارت ۴۰
فیک کوک(زندگی شخصی من) پارت ۴۰
_ها؟،نامجون-ها و درد سریع از اون خونه بزن بیرون!!!،-چراااا؟؟؟،نامجون-پلیسا ردیابیت کردن دارن میان اونجا...زود باش فرار کن!!!،-خیلی خب...،خواستم قطع کنم که گفت-صب کن...فقط اگه ب هر دلیلی جانگ کوک تورو دید و توام بهش موضوع رو گفتی باید رویای دوباره دیدنشو داشته باشی!!!،از حرفش استرس ورم داشت!چیزی نگفتمو قطع کردم...خیلی سریع اماده شدم و از خونه خارج شدم...کلاه هودی مشکی مو سرم کردم و عینک دودی مو زدم تا ناشناس باشم...داشتم تن تن راه میرفتم...از ترس اینکه شاید یکی منو ببینه پناه بردم به مغازه ی بستنی فروشی!از شیشه های مغازه بیرون و دید زدم...اووووف وضعیت اَمنه...خب حالا که اومدم بیرون دلم نمیاد بستنی نخورم:|رفتم سمت کلکسیون بستنیا و نگاشون کردم...حتی دیدنشونم خوشمزه اس!تو حال و هوای خودم بودم که یکی از پشت دست گذاشت رو شونم و منو سمت خودش کرد!!!بهش نگا کردم...اون خودش بود...جانگ کوک!!!
مخم داشت نبض میزد و دست و پاهام یخ کرده بودن دوست داشتم بدون هیچ حرفی بگم دوست دارم لنتی دوست دارم!!! اما نه الان نباید خودم باشم باید کسی باشم که جانگ کوک واسش مثل کابوس میمونه...خواستهی من نیست!واقعا دوس ندارم ازم دل سرد بشه...ولی تنها راه زنده موندش همینه!...خواست بغلم کنه که چند قدم رفتم عقب! از این کارم حسابی تعجب کرده بود ک با یه لحن سرد گفتم-اینجا چیکار میکنی؟!!،جانگ کوک دست ب سینه شد و با نیشخن جوابمو داد-این همون سوالیه که منم میخوام ازت بپرسم!...اینجا چیکار میکنی؟،عینکمو گذاشتم تو جیبم و نیشخن زدم-مجبور نیستم جوابتو بدم!!!،خواستم برم که مچ دستم و گرفت و منو برگردوند روبه خودش جانگ کوک-هیچ معلوم هست چته؟؟؟بدون هیچ دلیلی غیبت زد حالام داری راحت میزاری میری؟؟؟،دستمو ازش کشیدم...داشتم سمت در میرفتم که با داد گفت-فرار کردن بی فایده اس!...من تورو انتخاب کردم...و نمیزارم انتخابم از دستم در بره!!!،با این حرفش وایسادم توجه همه به ما جلب شده بود و این خیلی بد بود...الان مث اونایی هستیم ک دارن با ابروشون بای بای میکنن:/!!!برگشتم سمتش-دنبال اومدن منم بی فایده اس!!!،اخم کرد و چن قدم اومد جلو منم چن قدم رفتم عقب
بچه ها این پارتو دیروز آپ کردم ولی پاک شده خودمم پاکش نکردم😐💔
_ها؟،نامجون-ها و درد سریع از اون خونه بزن بیرون!!!،-چراااا؟؟؟،نامجون-پلیسا ردیابیت کردن دارن میان اونجا...زود باش فرار کن!!!،-خیلی خب...،خواستم قطع کنم که گفت-صب کن...فقط اگه ب هر دلیلی جانگ کوک تورو دید و توام بهش موضوع رو گفتی باید رویای دوباره دیدنشو داشته باشی!!!،از حرفش استرس ورم داشت!چیزی نگفتمو قطع کردم...خیلی سریع اماده شدم و از خونه خارج شدم...کلاه هودی مشکی مو سرم کردم و عینک دودی مو زدم تا ناشناس باشم...داشتم تن تن راه میرفتم...از ترس اینکه شاید یکی منو ببینه پناه بردم به مغازه ی بستنی فروشی!از شیشه های مغازه بیرون و دید زدم...اووووف وضعیت اَمنه...خب حالا که اومدم بیرون دلم نمیاد بستنی نخورم:|رفتم سمت کلکسیون بستنیا و نگاشون کردم...حتی دیدنشونم خوشمزه اس!تو حال و هوای خودم بودم که یکی از پشت دست گذاشت رو شونم و منو سمت خودش کرد!!!بهش نگا کردم...اون خودش بود...جانگ کوک!!!
مخم داشت نبض میزد و دست و پاهام یخ کرده بودن دوست داشتم بدون هیچ حرفی بگم دوست دارم لنتی دوست دارم!!! اما نه الان نباید خودم باشم باید کسی باشم که جانگ کوک واسش مثل کابوس میمونه...خواستهی من نیست!واقعا دوس ندارم ازم دل سرد بشه...ولی تنها راه زنده موندش همینه!...خواست بغلم کنه که چند قدم رفتم عقب! از این کارم حسابی تعجب کرده بود ک با یه لحن سرد گفتم-اینجا چیکار میکنی؟!!،جانگ کوک دست ب سینه شد و با نیشخن جوابمو داد-این همون سوالیه که منم میخوام ازت بپرسم!...اینجا چیکار میکنی؟،عینکمو گذاشتم تو جیبم و نیشخن زدم-مجبور نیستم جوابتو بدم!!!،خواستم برم که مچ دستم و گرفت و منو برگردوند روبه خودش جانگ کوک-هیچ معلوم هست چته؟؟؟بدون هیچ دلیلی غیبت زد حالام داری راحت میزاری میری؟؟؟،دستمو ازش کشیدم...داشتم سمت در میرفتم که با داد گفت-فرار کردن بی فایده اس!...من تورو انتخاب کردم...و نمیزارم انتخابم از دستم در بره!!!،با این حرفش وایسادم توجه همه به ما جلب شده بود و این خیلی بد بود...الان مث اونایی هستیم ک دارن با ابروشون بای بای میکنن:/!!!برگشتم سمتش-دنبال اومدن منم بی فایده اس!!!،اخم کرد و چن قدم اومد جلو منم چن قدم رفتم عقب
بچه ها این پارتو دیروز آپ کردم ولی پاک شده خودمم پاکش نکردم😐💔
۷.۱k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.