ملکه من1
#ملکه_من1
همجا شلوغ بود...
از کوچه های خلوت و تاریک گرفته تا دربار قصر...
شب تولد دو ولیعهد.. بایدم اینجوری باشه..
پدرشون هرسال بهترین هدیه هارو براشون تدارک میدید..
اما امسال فرق داشت..
انتخاب یه همسر از بین دختران اشرف زاده بهترین هدیه میتونه باشه تا ولیعهد هارو از تنهایی دربیاره..
.
.
+هی سویانا.. ولم کن..
-ا/تتت.. بابات تورو به من سپرده.. نمیتونم ولت کنم هرکاری خواستی کنی که..
دستشو آزاد کرد و با اخم ساختگی روبه روی دوستش ایستاد..
+جوری حرف میزنی، هرکی ندونه فکر میکنه من ازون خراباشم... من فقط میخوام تو رقص شمشیر،بین اون دخترا باشم.. پس چرا دیگه مقاومت میکنی؟؟!!
-تو به این جمعیت نگاه کن.. میدونی اگه کوچک ترین اشتباهی ازت سربزنه آبروی بابات جلوی اونا میره..
+هیی بس کن... تو که بهتر از هرکسی میدونی... من تو رقص شمشیر حرف ندارم!!!
-حالا هرچی.. درهر صورت نمیشه بری.. و اگه بیشتر ازین پا فشاری کنی مجبورم به زورم که شده برگردونمت خونه..
+ اوفف. باشه.. چاره ای نیس.. رو حرف تو نمیشه حرف زد!
لبخند پیروز مندانه ای روی لبای سویانا نقش بست...
ا/ت به سمت جمعیت قدم برداشت هنوز دومین قدمو نزاشته بود که صدای سویانا بلند شد..
-کجا داری میری؟؟؟!
+با اجازتون میرم دستشویی.. البته اگه آبروی بابام با دستشویی رفتن من نمیره..
-ناراحت نباش.. امشب باید خوشحال بود.. برو و زود برگرد، همینجا منتظرت میمونم..
ا/ت سری به نشونه تایدد تکون داد و ازون جا دور شد..
.
.
مثل هرسال اشراف زاده ها و خانواده های سلطنتی قصرو پر کردهبودن...
کوک مثل همیشه شیطنت و خوشی الویتش بود اما
یونگی بی حوصله تر از همیشه در جایگاهش نشسته بود و به جمعیت و هم همه نگاه میکرد..
بالاخره لحظه ضیافت فرا رسید و کوک بی صبرانه منتظر اهنگ و شروع رقص بود..
ولی یونگی پوکر تر از قبل به روبه رو خیره بود و تنها خواستش این بود که این مهمونی کسل کننده زود تر تموم بشه و اون خودشو به اتاقش برسونه و به سکوت آرامش بخشش برسه..
بالاخره اهنگ زیبایی فضا رو پر کرد و گروهه سفید پوشی از دختر ها سالن رو گرفتن و به خوبی کارشون رو انجام میدادن..
بین اون همه سفید پوش دختری که با لباس سیاه بین اونا قرار داشت توجه خیلیارو با انعطاف بدنش و رقص بی نقصش جلب کرده بود...
همه دخترا پشت اون قرار گرفتن و رقص گروهیشون آغاز شد...
وزیر شخصی عالیجناب با دیدن دخترش که بازم به حرفش گوش نداده با خجالت چشماشو بهم فشرد که اینکار از دید عالیجناب پنهون نموند..
-آقای سونگ.. اون دختر سیاه پوش.. دختر شماست؟
سونگ سرشو با خجالت و شرمندگی پایان انداخت
-بله عالیجناب.. منو ببخشید.. دیگه نمیزارم این اطراف پیداش بشه..
یه عیدیمون نشه؟
همجا شلوغ بود...
از کوچه های خلوت و تاریک گرفته تا دربار قصر...
شب تولد دو ولیعهد.. بایدم اینجوری باشه..
پدرشون هرسال بهترین هدیه هارو براشون تدارک میدید..
اما امسال فرق داشت..
انتخاب یه همسر از بین دختران اشرف زاده بهترین هدیه میتونه باشه تا ولیعهد هارو از تنهایی دربیاره..
.
.
+هی سویانا.. ولم کن..
-ا/تتت.. بابات تورو به من سپرده.. نمیتونم ولت کنم هرکاری خواستی کنی که..
دستشو آزاد کرد و با اخم ساختگی روبه روی دوستش ایستاد..
+جوری حرف میزنی، هرکی ندونه فکر میکنه من ازون خراباشم... من فقط میخوام تو رقص شمشیر،بین اون دخترا باشم.. پس چرا دیگه مقاومت میکنی؟؟!!
-تو به این جمعیت نگاه کن.. میدونی اگه کوچک ترین اشتباهی ازت سربزنه آبروی بابات جلوی اونا میره..
+هیی بس کن... تو که بهتر از هرکسی میدونی... من تو رقص شمشیر حرف ندارم!!!
-حالا هرچی.. درهر صورت نمیشه بری.. و اگه بیشتر ازین پا فشاری کنی مجبورم به زورم که شده برگردونمت خونه..
+ اوفف. باشه.. چاره ای نیس.. رو حرف تو نمیشه حرف زد!
لبخند پیروز مندانه ای روی لبای سویانا نقش بست...
ا/ت به سمت جمعیت قدم برداشت هنوز دومین قدمو نزاشته بود که صدای سویانا بلند شد..
-کجا داری میری؟؟؟!
+با اجازتون میرم دستشویی.. البته اگه آبروی بابام با دستشویی رفتن من نمیره..
-ناراحت نباش.. امشب باید خوشحال بود.. برو و زود برگرد، همینجا منتظرت میمونم..
ا/ت سری به نشونه تایدد تکون داد و ازون جا دور شد..
.
.
مثل هرسال اشراف زاده ها و خانواده های سلطنتی قصرو پر کردهبودن...
کوک مثل همیشه شیطنت و خوشی الویتش بود اما
یونگی بی حوصله تر از همیشه در جایگاهش نشسته بود و به جمعیت و هم همه نگاه میکرد..
بالاخره لحظه ضیافت فرا رسید و کوک بی صبرانه منتظر اهنگ و شروع رقص بود..
ولی یونگی پوکر تر از قبل به روبه رو خیره بود و تنها خواستش این بود که این مهمونی کسل کننده زود تر تموم بشه و اون خودشو به اتاقش برسونه و به سکوت آرامش بخشش برسه..
بالاخره اهنگ زیبایی فضا رو پر کرد و گروهه سفید پوشی از دختر ها سالن رو گرفتن و به خوبی کارشون رو انجام میدادن..
بین اون همه سفید پوش دختری که با لباس سیاه بین اونا قرار داشت توجه خیلیارو با انعطاف بدنش و رقص بی نقصش جلب کرده بود...
همه دخترا پشت اون قرار گرفتن و رقص گروهیشون آغاز شد...
وزیر شخصی عالیجناب با دیدن دخترش که بازم به حرفش گوش نداده با خجالت چشماشو بهم فشرد که اینکار از دید عالیجناب پنهون نموند..
-آقای سونگ.. اون دختر سیاه پوش.. دختر شماست؟
سونگ سرشو با خجالت و شرمندگی پایان انداخت
-بله عالیجناب.. منو ببخشید.. دیگه نمیزارم این اطراف پیداش بشه..
یه عیدیمون نشه؟
۲.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.