ملکه من2
#ملکه_من2
نگاهی به وزیر سونگ انداخت..
-سرت رو بالا بگیر و به دخترت افتخار کن.. کار اشتباهیی انجام نداده که متاسف باشی..!
.
.
یونگی که تا الان محو زیبایی اون دختر شده بود ناخواسته لب از لب باز کرد..
-اون واقعا زیباست.. لباس کوتاهه مشکی عی که پوشیده و بدن سفیدشو به نمایش گذاشته کاری میکنه تا نتونم ازش چشم بردارم..
کوک با دیدن یونگی که گل از گلش شکفته فورا گفت:
یونگی شی.. جدی جدی عاشق شدی؟؟ وای نمیتونم باور کنم.. اصلااا نمیتونم باور کنم..
اما یونگی بی توجه به حرفای برادرش فقط نگاهش روی ا/ت بود.. و زیبایی های دختر مقابلش رو تحسین میکرد..
یونگی رو به وزیر سونگ کرد..
-خوشحال میشم اگه اجازه صحبت باهاش رو بهم بدین..
اقای سونگ نگاهی به دخترش کرد و بعد به سمت یونگی برگشت..
_حتما.. مایه افتخارمونه..
کوک به شونه برادرش زد ..
-واقعا قراره عمو بشم؟؟؟
بعد از کمی فکر کردن ادامه داد..
-یونگی شی.. واسه شب اول بهش سخت نگیریااا
یونگی کلافه اونو به عقب هل داد..
-فقط میتونی یه لحظه چیزی نگی؟؟!
-حتمااااا...
ا/ت بالاخره رقصی که براش روزها تا شب وقت گذاشته بود و تمرین کرده بود رو به اتمام رسوند و به روی عالیجناب و دو ولیعهد تعظیم کوتاهی کرد..
+منو ببخشید سرورم... اما خواستم هدیه مخصوص خودم رو بهتون بدم..
-خیلی عالی بود دخترم... از هدیه زیبات ممنونیم..
با لبخند تعظیم دیگه ای کرد و به سمت پدرش رفت و خودشو تو بغلش انداخت..
+ببخشید باباجون.. ایندفعه هم به حرفت گوش نکردم..
سونگ دخترشو به خودش فشرد..
-بهت افتخار میکنم دختر زیبام..
.
.
بعد ازینکه پدرش بهش گفته بود باید به دیدار ولیعهد بره قلبش آروم قرار نداشت بی طاقت به سمت اتاق یونگی قدم برداشت..
با رسیدنش دستی به لباسش کشید و اجازه ورود خواست..
بعد از ورودش یونگی رو دید که جلوی پنجره اتاقش ایستاده و داره نگاش میکنه..
لبخند زورکی عی زد و تعظیم کوتاهی کردو برای اینکه استرسشو نشون نده دستاشو قفل هم کرد..
+با من حرفی داشتید عالیجناب؟
یونگی به سمتش قدم برداشت..
-شاید کاری داشته باشم..
متعجب پلکاشو به هم زد..
+متوجه منظورتون نشدم..
یونگی نزدیکش شد و دختر کوچیک جثه رو بین خودش و دیوار محاصره کرد..
یه عیدی دیگه مون نشه؟😂
نگاهی به وزیر سونگ انداخت..
-سرت رو بالا بگیر و به دخترت افتخار کن.. کار اشتباهیی انجام نداده که متاسف باشی..!
.
.
یونگی که تا الان محو زیبایی اون دختر شده بود ناخواسته لب از لب باز کرد..
-اون واقعا زیباست.. لباس کوتاهه مشکی عی که پوشیده و بدن سفیدشو به نمایش گذاشته کاری میکنه تا نتونم ازش چشم بردارم..
کوک با دیدن یونگی که گل از گلش شکفته فورا گفت:
یونگی شی.. جدی جدی عاشق شدی؟؟ وای نمیتونم باور کنم.. اصلااا نمیتونم باور کنم..
اما یونگی بی توجه به حرفای برادرش فقط نگاهش روی ا/ت بود.. و زیبایی های دختر مقابلش رو تحسین میکرد..
یونگی رو به وزیر سونگ کرد..
-خوشحال میشم اگه اجازه صحبت باهاش رو بهم بدین..
اقای سونگ نگاهی به دخترش کرد و بعد به سمت یونگی برگشت..
_حتما.. مایه افتخارمونه..
کوک به شونه برادرش زد ..
-واقعا قراره عمو بشم؟؟؟
بعد از کمی فکر کردن ادامه داد..
-یونگی شی.. واسه شب اول بهش سخت نگیریااا
یونگی کلافه اونو به عقب هل داد..
-فقط میتونی یه لحظه چیزی نگی؟؟!
-حتمااااا...
ا/ت بالاخره رقصی که براش روزها تا شب وقت گذاشته بود و تمرین کرده بود رو به اتمام رسوند و به روی عالیجناب و دو ولیعهد تعظیم کوتاهی کرد..
+منو ببخشید سرورم... اما خواستم هدیه مخصوص خودم رو بهتون بدم..
-خیلی عالی بود دخترم... از هدیه زیبات ممنونیم..
با لبخند تعظیم دیگه ای کرد و به سمت پدرش رفت و خودشو تو بغلش انداخت..
+ببخشید باباجون.. ایندفعه هم به حرفت گوش نکردم..
سونگ دخترشو به خودش فشرد..
-بهت افتخار میکنم دختر زیبام..
.
.
بعد ازینکه پدرش بهش گفته بود باید به دیدار ولیعهد بره قلبش آروم قرار نداشت بی طاقت به سمت اتاق یونگی قدم برداشت..
با رسیدنش دستی به لباسش کشید و اجازه ورود خواست..
بعد از ورودش یونگی رو دید که جلوی پنجره اتاقش ایستاده و داره نگاش میکنه..
لبخند زورکی عی زد و تعظیم کوتاهی کردو برای اینکه استرسشو نشون نده دستاشو قفل هم کرد..
+با من حرفی داشتید عالیجناب؟
یونگی به سمتش قدم برداشت..
-شاید کاری داشته باشم..
متعجب پلکاشو به هم زد..
+متوجه منظورتون نشدم..
یونگی نزدیکش شد و دختر کوچیک جثه رو بین خودش و دیوار محاصره کرد..
یه عیدی دیگه مون نشه؟😂
۸.۵k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.