لیدی مغرور29
#لیدی_مغرور29
(از زبان ادمین)
«روز بعد، سرجلسه»
این جلسه کسل کننده براش مثل یه شکنجه بود..
اونا حتی آدم حسابش نمیکردن چه برسه که بخوان تو کاراشون ازش نظر بگیرن!!!
همینطور که نگاهش روی تمام افراد حاضر در جلسه میچرخید زیر لب غر غر کنان زمزمه میکرد..
+ خیرسرم مدیر این شرکتم.. ولی انگار نه انگار که وجود دارم!!
پای راستشو که تا الان قفل پای چپش کرده بود پایین اورد و با پاشنه های بلندش شروع به زدن ریتم هماهنگی روی زمین کرد...
فکر میکرد با این کارش حداقل حواسا به سمتش میره ولی با ندیدن هیچ توجهی کلافه تر از قبل نفس پر از حرصی کشید...
همون موقع نگاهش به تهیونگ که چند تا صندلی ای ازش فاصله داشت خورد..
سرش تو گوشیش بودو مدام پشت هم لبخند. میزد... حتی وقتایی انقد لبخندش غلیظ میشد که به قه قهه میرسید!
چنباری هم خواست توجه اونو جلب کنه ولی اون زیادی غرق موبایلش بود..!
با حرص تکیه اشو به صندلیش داد و ناخوناشو لایه دندونش به بازی گرفت..
چشماشو روی هم فشرد و بعد از کمی فکر موبالشو از داخله کیف دستی روی میز برداشت...
بعد از باز کردن نرم افزار پیام رسانش بی معطلی تایپ کرد..
( احیانا باید حسودی کنم؟)
(از یه ربع بعد از شروع شدن جلسه با لبخند زل زدی به صفحه موبایلت!)
(هر چند دقیقه ام که صدای قه قهه ات اتاقو پر میکنه!)
از زیر به میز نگاهی انداخت و و دوباره شروع به تایپ کرد..
(الانم که داری پاهاتو به هم فشار میدی..!)
(به چی داری نگاه میکنی؟!)
(یکمم به اطرافت نگاه کن.. من اینجا شلغم نیستم.. )
دوباره ناخونشو لای دندونش گرفت و منتظر جواب موند..
هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای مسیجش بلند شد..
_(مجبورم کن لیدی مغرور)
نگاهشو از صفحه گوشی گرفت و به اون داد..
تهیونگ پوزخندی به روش زد و دوباره مشغول گوشیش شد..
حرصی تر از قبل دسته ای موهاشو به عقب هدایت کرد و گوشیشو روی میز پرت کرد...
پرت کردنش صدای بدی داد ولی انگار این آدما نمیخواستن از بحثای گرمشون دست بکشن!
دیگه صبرش لبریز شده بود و از طرفی لبخندای تهیونگ عصبی ترش میکرد..
با شتاب دستاشو روی میز کوبید و همینطور که می ایستاد با صدای نسبتا بلندی داد زد..
+جلسه تمومه!
نگاه همه به سمتش برگشت..
با خونسردی تمام همرو زیر نظر گرفت و بعد از کمی مکث ادامه داد..
+ لطف میکنین بحثای شیرینتونو بزارین برای یه وقت دیگه؟ کار مهمی دارم!
_چه کاری میتونه مهم تر از قرارداد ما باشه؟! یعنی شما نمیخواین باما قرارداد ببندین؟!
+ از زمانی که اومدین فقط با رفیقای خودتون خوش و بش کردین.. فک کنم شما بیشتر نیازمند به مکان برای احوال پرسی بودین تا همکاری با ما!
_شما توهین بزرگی...
_آقای هیون... میشه بعدا باهم حرف بزنیم؟(ایشون تهیونگ هستن)
لایک کامنت؟
(از زبان ادمین)
«روز بعد، سرجلسه»
این جلسه کسل کننده براش مثل یه شکنجه بود..
اونا حتی آدم حسابش نمیکردن چه برسه که بخوان تو کاراشون ازش نظر بگیرن!!!
همینطور که نگاهش روی تمام افراد حاضر در جلسه میچرخید زیر لب غر غر کنان زمزمه میکرد..
+ خیرسرم مدیر این شرکتم.. ولی انگار نه انگار که وجود دارم!!
پای راستشو که تا الان قفل پای چپش کرده بود پایین اورد و با پاشنه های بلندش شروع به زدن ریتم هماهنگی روی زمین کرد...
فکر میکرد با این کارش حداقل حواسا به سمتش میره ولی با ندیدن هیچ توجهی کلافه تر از قبل نفس پر از حرصی کشید...
همون موقع نگاهش به تهیونگ که چند تا صندلی ای ازش فاصله داشت خورد..
سرش تو گوشیش بودو مدام پشت هم لبخند. میزد... حتی وقتایی انقد لبخندش غلیظ میشد که به قه قهه میرسید!
چنباری هم خواست توجه اونو جلب کنه ولی اون زیادی غرق موبایلش بود..!
با حرص تکیه اشو به صندلیش داد و ناخوناشو لایه دندونش به بازی گرفت..
چشماشو روی هم فشرد و بعد از کمی فکر موبالشو از داخله کیف دستی روی میز برداشت...
بعد از باز کردن نرم افزار پیام رسانش بی معطلی تایپ کرد..
( احیانا باید حسودی کنم؟)
(از یه ربع بعد از شروع شدن جلسه با لبخند زل زدی به صفحه موبایلت!)
(هر چند دقیقه ام که صدای قه قهه ات اتاقو پر میکنه!)
از زیر به میز نگاهی انداخت و و دوباره شروع به تایپ کرد..
(الانم که داری پاهاتو به هم فشار میدی..!)
(به چی داری نگاه میکنی؟!)
(یکمم به اطرافت نگاه کن.. من اینجا شلغم نیستم.. )
دوباره ناخونشو لای دندونش گرفت و منتظر جواب موند..
هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای مسیجش بلند شد..
_(مجبورم کن لیدی مغرور)
نگاهشو از صفحه گوشی گرفت و به اون داد..
تهیونگ پوزخندی به روش زد و دوباره مشغول گوشیش شد..
حرصی تر از قبل دسته ای موهاشو به عقب هدایت کرد و گوشیشو روی میز پرت کرد...
پرت کردنش صدای بدی داد ولی انگار این آدما نمیخواستن از بحثای گرمشون دست بکشن!
دیگه صبرش لبریز شده بود و از طرفی لبخندای تهیونگ عصبی ترش میکرد..
با شتاب دستاشو روی میز کوبید و همینطور که می ایستاد با صدای نسبتا بلندی داد زد..
+جلسه تمومه!
نگاه همه به سمتش برگشت..
با خونسردی تمام همرو زیر نظر گرفت و بعد از کمی مکث ادامه داد..
+ لطف میکنین بحثای شیرینتونو بزارین برای یه وقت دیگه؟ کار مهمی دارم!
_چه کاری میتونه مهم تر از قرارداد ما باشه؟! یعنی شما نمیخواین باما قرارداد ببندین؟!
+ از زمانی که اومدین فقط با رفیقای خودتون خوش و بش کردین.. فک کنم شما بیشتر نیازمند به مکان برای احوال پرسی بودین تا همکاری با ما!
_شما توهین بزرگی...
_آقای هیون... میشه بعدا باهم حرف بزنیم؟(ایشون تهیونگ هستن)
لایک کامنت؟
۷.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.