فیک درد عشق
فیک درد عشق
پارت سی و هفت
$ ❤️❤️❤️❤️❤️
- منم دوست دارم
$ نچ من بیشتر دوست دارم🥸♥️
- پوف مگه برای وست نیومدی؟
$ چرا
- خب بیا تا بدمش بهت چون تا نیم ساعت دیگه با داداش عزیزت قرار دارم
$ هعی این جیمینی که میبینی شب و روز داره موهای من رو میکشه اونوقت الان تبدیل به ادم خوبه شده
من برم خودم رو پرت کنم پایین🔪🔪🔪
- اینقدر حرف نزن بیا این وست رو بگیر و فقط بروووووووووووووو
$ چون تو گفتی
- دختره ی خرررررررررررر
رفتم سمت کمد لباس و به پالتوی زرشکی با یه یقه اسکی سیاه و یه شلوار پارچه ای سیاه پوشیدم و رفتم سمت نامسان
چند دقیقه بعد
¢ به به خانم کیم
- سلام خوبی
¢ سلام ممنون
گفتی کاره واجبی داری؟
- اره راجبه تهیونگ و مین جیه
¢ خب بگو
میشنوم
- امروز تهیونگ همه ی اعضای شرکت رو به صرف نهار دعوت کرد
¢ خب این چه ربطی به مین جی داره؟
- وقتی غذا میخوردیم گوشیه تهیونگ زنگ خورد و روی صحفه ی تماس اسم مین جی نوشته شده بود
¢...............
- میدونم پشمات ریخته ولی بنظرت چیکار بکنم؟
¢ باید به یه شکلی بریم داخل خونه ی تهیونگ
- ولی چطور اخه؟
¢ تهیونگ با تو صمیمیه
بهش بگو باهات کار دارم کارمم راجب شرکته
بعد بهش بگو میخوام بیام خونه تون
- ولی اخه
¢ ببین این تنها راهشه و هیچ راه دیگه ای نیست
- باشه بهش میگم ولی من یکمی از حرکاتش میترسم
¢ منظورت چیه؟
- خب راستش یکم زیادی خودش رو بهم میچسبونه
¢ واقعا؟
-اره
¢ فعلا هیچ ایده ای ندارم ولی سعی کن فاصله ت رو باهاش حفظ بکنی
- باشه
¢ خب من دیگه میرم یه کار مهم پیش اومده فعلا
- فعلا
ا/ت ویو
امروز کلا پشمام ریخته بود نه از رفتار های تهیونگ و نه از رفتار های جونگ کوک
یعنی چه اتفاقی افتاده بود که اون انقدر عوض شده بود؟
مثل همیشه داخل افکارم سرگردان بودم که با صدای راننده به خودم اومدم
راننده: خانم رسیدیم
- باشه ممنون
رفتم سمت در و با تردید بازش کردم
هیچکسی نبود جز منشی که سریع اومد و گفت
منشی: سلام خانم کیم بفرمایید از این طرف
- ممنون
.............
منشی: ارباب داخلن در ضمن اگر چیزی خواستید بهم خبر بدید
- باشه
اروم دستگیره ی در رو رو به پایین فشار دادم که در باز شد
+ خانم جو.......
- منم
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم تا یه چیزی رو بهت بگم
+ باشه بیا بشین
- ممنون(ماجرای امروز سر میز رو براش تعریف میکنه)
+ خب پس دیگه نظریه ی ما تبدیل به حقیقت شد
- درسته جیمین گفت برم خونه ی تهیونگ
+ عمرا بزارم بری
- ولی چرا؟
+چرا؟
یارو رسما داره با نگاهش میخورتت اونوقت من بزارم؟
- باشه به هر حال میدونم که نمیزاری
راستی راجب به امروز من به کسی چیزی نگفتم
+ چرا؟ نکنه میخواستی بگی؟(لبخند ملیح)
- نه فقط.....
+ میدونم شاید درک اون حرف ها برات سخت باشه ولی بدون همشون رو از ته قلبم گفتم
پارت سی و هفت
$ ❤️❤️❤️❤️❤️
- منم دوست دارم
$ نچ من بیشتر دوست دارم🥸♥️
- پوف مگه برای وست نیومدی؟
$ چرا
- خب بیا تا بدمش بهت چون تا نیم ساعت دیگه با داداش عزیزت قرار دارم
$ هعی این جیمینی که میبینی شب و روز داره موهای من رو میکشه اونوقت الان تبدیل به ادم خوبه شده
من برم خودم رو پرت کنم پایین🔪🔪🔪
- اینقدر حرف نزن بیا این وست رو بگیر و فقط بروووووووووووووو
$ چون تو گفتی
- دختره ی خرررررررررررر
رفتم سمت کمد لباس و به پالتوی زرشکی با یه یقه اسکی سیاه و یه شلوار پارچه ای سیاه پوشیدم و رفتم سمت نامسان
چند دقیقه بعد
¢ به به خانم کیم
- سلام خوبی
¢ سلام ممنون
گفتی کاره واجبی داری؟
- اره راجبه تهیونگ و مین جیه
¢ خب بگو
میشنوم
- امروز تهیونگ همه ی اعضای شرکت رو به صرف نهار دعوت کرد
¢ خب این چه ربطی به مین جی داره؟
- وقتی غذا میخوردیم گوشیه تهیونگ زنگ خورد و روی صحفه ی تماس اسم مین جی نوشته شده بود
¢...............
- میدونم پشمات ریخته ولی بنظرت چیکار بکنم؟
¢ باید به یه شکلی بریم داخل خونه ی تهیونگ
- ولی چطور اخه؟
¢ تهیونگ با تو صمیمیه
بهش بگو باهات کار دارم کارمم راجب شرکته
بعد بهش بگو میخوام بیام خونه تون
- ولی اخه
¢ ببین این تنها راهشه و هیچ راه دیگه ای نیست
- باشه بهش میگم ولی من یکمی از حرکاتش میترسم
¢ منظورت چیه؟
- خب راستش یکم زیادی خودش رو بهم میچسبونه
¢ واقعا؟
-اره
¢ فعلا هیچ ایده ای ندارم ولی سعی کن فاصله ت رو باهاش حفظ بکنی
- باشه
¢ خب من دیگه میرم یه کار مهم پیش اومده فعلا
- فعلا
ا/ت ویو
امروز کلا پشمام ریخته بود نه از رفتار های تهیونگ و نه از رفتار های جونگ کوک
یعنی چه اتفاقی افتاده بود که اون انقدر عوض شده بود؟
مثل همیشه داخل افکارم سرگردان بودم که با صدای راننده به خودم اومدم
راننده: خانم رسیدیم
- باشه ممنون
رفتم سمت در و با تردید بازش کردم
هیچکسی نبود جز منشی که سریع اومد و گفت
منشی: سلام خانم کیم بفرمایید از این طرف
- ممنون
.............
منشی: ارباب داخلن در ضمن اگر چیزی خواستید بهم خبر بدید
- باشه
اروم دستگیره ی در رو رو به پایین فشار دادم که در باز شد
+ خانم جو.......
- منم
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم تا یه چیزی رو بهت بگم
+ باشه بیا بشین
- ممنون(ماجرای امروز سر میز رو براش تعریف میکنه)
+ خب پس دیگه نظریه ی ما تبدیل به حقیقت شد
- درسته جیمین گفت برم خونه ی تهیونگ
+ عمرا بزارم بری
- ولی چرا؟
+چرا؟
یارو رسما داره با نگاهش میخورتت اونوقت من بزارم؟
- باشه به هر حال میدونم که نمیزاری
راستی راجب به امروز من به کسی چیزی نگفتم
+ چرا؟ نکنه میخواستی بگی؟(لبخند ملیح)
- نه فقط.....
+ میدونم شاید درک اون حرف ها برات سخت باشه ولی بدون همشون رو از ته قلبم گفتم
۴۷۴
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.