Part:10
-اه میبینی حلال زاده تا اسمشو اوردیم زنگ زد
@ههه... درسته!!!
جواب دادن تلفن) رو حالت بلندگو)
@الو عزیزم؟
÷الو کوک.... اه... کوک... حالم خوب نیست...
@عزیزم ... چی شده!! چ اتفاقی افتاده!!!
با تمام نگرانی که تو وجودش از سر همسر حاملش که داخل خونه تنها بود موج میزد... سریع ماشین رو کنار جاده نگه داشت و اینبار... تهیونگ بود که از اتفاق هایی که برای کوک درحال افتادن بود تعجب کرده بود... شاید... یکم هم نگران شده بود؟
÷کوک.... بچه.... اهههه
@با... با...باشه.. . نترس دارم میام... اروم باش... به هیچ عنوان قطع نکن....
(قطع شدن تلفن)
@چ... چی چرا قطع کرد... نکنه اتفاقی افتاده....
از ترس و استرسی که برای بچه و همسر عزیزش داشت بدنش سست شده بود و نمیتونست حرف یا حتی رانندگی کنه! خوبه که دوست عزیزش کنارش قرار داشت!!!؟
-کوک... کوک بیا زود باش بشین جای من ...من میرونم...
کوک که حالا متوجه تهیونگ که کنار در ایستاده بود شده بود... پیاده شد و هرچه سریعتر جای تهیونگ نشست... و حالا اون تهیونگ بود که بر خلاف میل جیمین با تمام سرعت به سمت خونه کوک حرکت میکرد!!!!
-کوک... خوبی پسر... نترس چیزی نمیشه... اتفاقی نمیفته...
کوک که حالا داشت برای بار سی و هشتم با معشوقش تماس میگرفت و از ترس و نگرانی چیزی نمیفهمید... با استرس زیاد و بغضی که ممکن بود هر لحظه بشکنه جواب داد:
@ ته... اگ... اتفاقی... برای ا/د بیفته.... خودمو نمیبخشممم
ناخاسته اشکی از گوشه ی چشم های شفاف و زیبای کوک روی گوشی چکید و برای بار سی و نهم به همسر عزیزش زنگ زد....!
(مشترک مورد نظر خاموش میباشد! لطفا بعدا تماس بگیرید... )
@گو... گوشیش... خاموش شد.... ته گوشیش... گوشیش خاموش شد!!!
-اروم باش کوک... رسیدیم...
اما اون الفای مجنون از عشقی که به همسرش داشت... ماشین پارک کرده و نکرده بیرون پرید و با تمام وجود در رو محکم کوبید و کلید رو از جیبش در اورد و از طرف دیگه دوسش که حالا خیلی برای اون الفای مجنون و امگاش و البته بچشون نگران بود دنبال کوک با دستپاچگی تمام میدوید....
بالاخره در رو باز کرد و لرزان با صدای بلند که مدام اسم همسرش رو صدا میزد دنبال همسرش تو جای جای خونه میگشت...
و حالا تهیونگ بود که داشت همراه کوک خونه رو میگشت...
@ا/د .... ا/د
بالاخره با دیدن جسم امگاش که بی جون روی سرامیک های سرد اشپزخونه افتاده بود.... داد هاش رو متوقف کرد و با احساس بی جون شدن بدن خودش سمت امگاش دوید....
@ا/ددددد
با چشمای اشکی شفافش حالا داشت جای جای بدن امگاش رو برنداز میکرد و اشکاش بدون اختیار جاری میشدن....
بالاخره دوست عزیزش اونها رو دید و به سمتشون دوید... اینکه یه الفای خون خالص بین اونها قرار داشت خیلی خوب بود.
(یعنی انقدر فیکم بد که یذرع هم حمایت نمیشه😕یه پارت دیگه هم هست بخونید اگ دوست نداشتین بگید ادامه ندیم)
@ههه... درسته!!!
جواب دادن تلفن) رو حالت بلندگو)
@الو عزیزم؟
÷الو کوک.... اه... کوک... حالم خوب نیست...
@عزیزم ... چی شده!! چ اتفاقی افتاده!!!
با تمام نگرانی که تو وجودش از سر همسر حاملش که داخل خونه تنها بود موج میزد... سریع ماشین رو کنار جاده نگه داشت و اینبار... تهیونگ بود که از اتفاق هایی که برای کوک درحال افتادن بود تعجب کرده بود... شاید... یکم هم نگران شده بود؟
÷کوک.... بچه.... اهههه
@با... با...باشه.. . نترس دارم میام... اروم باش... به هیچ عنوان قطع نکن....
(قطع شدن تلفن)
@چ... چی چرا قطع کرد... نکنه اتفاقی افتاده....
از ترس و استرسی که برای بچه و همسر عزیزش داشت بدنش سست شده بود و نمیتونست حرف یا حتی رانندگی کنه! خوبه که دوست عزیزش کنارش قرار داشت!!!؟
-کوک... کوک بیا زود باش بشین جای من ...من میرونم...
کوک که حالا متوجه تهیونگ که کنار در ایستاده بود شده بود... پیاده شد و هرچه سریعتر جای تهیونگ نشست... و حالا اون تهیونگ بود که بر خلاف میل جیمین با تمام سرعت به سمت خونه کوک حرکت میکرد!!!!
-کوک... خوبی پسر... نترس چیزی نمیشه... اتفاقی نمیفته...
کوک که حالا داشت برای بار سی و هشتم با معشوقش تماس میگرفت و از ترس و نگرانی چیزی نمیفهمید... با استرس زیاد و بغضی که ممکن بود هر لحظه بشکنه جواب داد:
@ ته... اگ... اتفاقی... برای ا/د بیفته.... خودمو نمیبخشممم
ناخاسته اشکی از گوشه ی چشم های شفاف و زیبای کوک روی گوشی چکید و برای بار سی و نهم به همسر عزیزش زنگ زد....!
(مشترک مورد نظر خاموش میباشد! لطفا بعدا تماس بگیرید... )
@گو... گوشیش... خاموش شد.... ته گوشیش... گوشیش خاموش شد!!!
-اروم باش کوک... رسیدیم...
اما اون الفای مجنون از عشقی که به همسرش داشت... ماشین پارک کرده و نکرده بیرون پرید و با تمام وجود در رو محکم کوبید و کلید رو از جیبش در اورد و از طرف دیگه دوسش که حالا خیلی برای اون الفای مجنون و امگاش و البته بچشون نگران بود دنبال کوک با دستپاچگی تمام میدوید....
بالاخره در رو باز کرد و لرزان با صدای بلند که مدام اسم همسرش رو صدا میزد دنبال همسرش تو جای جای خونه میگشت...
و حالا تهیونگ بود که داشت همراه کوک خونه رو میگشت...
@ا/د .... ا/د
بالاخره با دیدن جسم امگاش که بی جون روی سرامیک های سرد اشپزخونه افتاده بود.... داد هاش رو متوقف کرد و با احساس بی جون شدن بدن خودش سمت امگاش دوید....
@ا/ددددد
با چشمای اشکی شفافش حالا داشت جای جای بدن امگاش رو برنداز میکرد و اشکاش بدون اختیار جاری میشدن....
بالاخره دوست عزیزش اونها رو دید و به سمتشون دوید... اینکه یه الفای خون خالص بین اونها قرار داشت خیلی خوب بود.
(یعنی انقدر فیکم بد که یذرع هم حمایت نمیشه😕یه پارت دیگه هم هست بخونید اگ دوست نداشتین بگید ادامه ندیم)
۴.۶k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.