part¹¹⁸
part¹¹⁸
باک هیون چشم در چشم جونگ کوک دوخته بود، مصممیتی که تو چشم های پسرش در حال فوران کردن بود، قلبش رو به درد و لرز میآورد، لب خشک و فرسوده اش رو با زبون تر کرد و اروم زمزمه کرد: باک هبون:تو نمیتونی اینکارو کنی، من پدرتم!
پسر جوان لبخندی زد و سرش رو به جهتی کج کرد
_پدر؟ تعریفت از کلمه ی به این مقدسی چیه ؟
تنها چیزی که به عنوان جواب دریافت کرد ، سکوت بود
_پدر شخصیه که به فرزندش یا میده که چطور دوچرخه سواری کنه، باهاش وقت میگذرونه، فرزند اولین چیز ها رو با اون تجربه میکنه! اما رابطه ی من و تو؟
تک خنده ای کرد و ادامه داد: _ تو بهم یاد دادی چطور از اسلحه استفاده کنم....مجبورم میکردی کتاب های سیاسی رو مطالعه کنم و بتونم انواع مواد مخدر رو تشخص بدم. چطور میتونی خودت رو به عنوان پدر معرفی کنی* داد
اسلحه رو روی پیشونی شخص مقابل فشار داد و زمزمه وار لب زد: حالا تقاص گند هایی رو که در این چند سال به بار آوردی رو در چند ثانیه جبران میکنی
باک هیون: جونگ...
_ساکت شو.....از یک تا ۱۰ بشمر!
_ بشمر* با فریاد
باک هیون : ۱...۲......۹...د
قبل از بیان کردن آخرین رقم و فرو رفتن جسم فلزی به داخل سر باک هیون، مارگارت وارد اتاق کاری شد که دو جئون در حال وقت گذرونی بودن
مارگارت: عزیزم... جونگ کوک داری چیکار میکنی؟* ترسیده
_مامان برو بیرون...
²day later
چشم های پف کرده اش رو به اطراف داد، با بی حالی ماسکش رو روی صورتش قرار داد و به سمت تاکسی که جلوی خروجی فرودگاه بود حرکت کرد . پس از دادن آدرس خونه ، چشماش رو بست .
A few moments later_عمارت جئون
جو: خانوم الان وارد خونه شدن...خونه ای که دقیقا در همسایگی شماست!
_که اینطور.....باشه! حالش چطوره؟
جو: نمیشد تشخیص داد خیلی سریع وارد تاکسی شدن و متقابلا شتاب زده از تاکسی خارج شدن.
_ باشه، باز باهم در تماسیم
پس از شنیدن کلمه <چشم، بدرود > تلفن رو سریعا قطع کرد
Meanwhile _ویو ات
به صحنه ی مقابلم چشم دوخته بودم، خونه ای که سرتاسر شیشه خورده ، پر کوسن های مبل و تیکه های کاغذ بود! به چاقویی که قرار بود تا آخر امشب رنگین بشه، هم تمام توجه ام رو غنمیت دادم
شرایط
like:⁷⁹
follow:⁷⁵³
باک هیون چشم در چشم جونگ کوک دوخته بود، مصممیتی که تو چشم های پسرش در حال فوران کردن بود، قلبش رو به درد و لرز میآورد، لب خشک و فرسوده اش رو با زبون تر کرد و اروم زمزمه کرد: باک هبون:تو نمیتونی اینکارو کنی، من پدرتم!
پسر جوان لبخندی زد و سرش رو به جهتی کج کرد
_پدر؟ تعریفت از کلمه ی به این مقدسی چیه ؟
تنها چیزی که به عنوان جواب دریافت کرد ، سکوت بود
_پدر شخصیه که به فرزندش یا میده که چطور دوچرخه سواری کنه، باهاش وقت میگذرونه، فرزند اولین چیز ها رو با اون تجربه میکنه! اما رابطه ی من و تو؟
تک خنده ای کرد و ادامه داد: _ تو بهم یاد دادی چطور از اسلحه استفاده کنم....مجبورم میکردی کتاب های سیاسی رو مطالعه کنم و بتونم انواع مواد مخدر رو تشخص بدم. چطور میتونی خودت رو به عنوان پدر معرفی کنی* داد
اسلحه رو روی پیشونی شخص مقابل فشار داد و زمزمه وار لب زد: حالا تقاص گند هایی رو که در این چند سال به بار آوردی رو در چند ثانیه جبران میکنی
باک هیون: جونگ...
_ساکت شو.....از یک تا ۱۰ بشمر!
_ بشمر* با فریاد
باک هیون : ۱...۲......۹...د
قبل از بیان کردن آخرین رقم و فرو رفتن جسم فلزی به داخل سر باک هیون، مارگارت وارد اتاق کاری شد که دو جئون در حال وقت گذرونی بودن
مارگارت: عزیزم... جونگ کوک داری چیکار میکنی؟* ترسیده
_مامان برو بیرون...
²day later
چشم های پف کرده اش رو به اطراف داد، با بی حالی ماسکش رو روی صورتش قرار داد و به سمت تاکسی که جلوی خروجی فرودگاه بود حرکت کرد . پس از دادن آدرس خونه ، چشماش رو بست .
A few moments later_عمارت جئون
جو: خانوم الان وارد خونه شدن...خونه ای که دقیقا در همسایگی شماست!
_که اینطور.....باشه! حالش چطوره؟
جو: نمیشد تشخیص داد خیلی سریع وارد تاکسی شدن و متقابلا شتاب زده از تاکسی خارج شدن.
_ باشه، باز باهم در تماسیم
پس از شنیدن کلمه <چشم، بدرود > تلفن رو سریعا قطع کرد
Meanwhile _ویو ات
به صحنه ی مقابلم چشم دوخته بودم، خونه ای که سرتاسر شیشه خورده ، پر کوسن های مبل و تیکه های کاغذ بود! به چاقویی که قرار بود تا آخر امشب رنگین بشه، هم تمام توجه ام رو غنمیت دادم
شرایط
like:⁷⁹
follow:⁷⁵³
۱۷.۶k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.