part

part¹²⁰
_ ات!* همراه با اخم
برقی در چشم هاش متولد شد و با خنده ای که حالت مستی داشت لب زد: اوه خدای من...بلاخره تونستم شما رو ملاقات کنم جناب!
با قدم هاش یکی یکی پله ها رو طی کرد و به دو متری ات رسید و اروم لب جمبوند:_من همیشه منتظرت بودم اما تو کسی بودی که فرار کردی!
گره ای محو بین ابرو های دخترک ظاهر شد ، نفس عمیقی کشید و ادامه داد
+به جاش بهت لطف کردم ، نکردم؟* همراه با سرکج کردن
+باعث شدم دوباره پدر بشی! زندگی که میخواستی رو بدست بیاری، به سی‌استت عشق بورزی و برای خالی کردن عقده هات بهت یک دختر تازه و پاک دادم! اگه این لطف نیست چیه؟* مست گونه
جئون نفس عمیقی کشید و لب هاش رو به قصد صحبت فاصله داد اما دخترک مجال نداد
+نمیخوام صداتو بشنوم! الان من فقط صحبت میکنم* با لهجه و صدا ای کشیده
قطره اشکی که از چشم دختر چکید باعث تر شدن گونه اش شد،نفس های سنگینش فرصتی برای صحبت کردن بهش نمیدادن. جونگ کوک نگاهش رو بین افرادش که داخل ان محوطه از عمارت بودن چرخوند. با یک اشاره به همشون فهموند که از عمارت خارج شن؛ و دوباره نگاهش روی دخترک نشست
+میدونی چقدر سخته ³ سال بدون عشق زندگی کنی؟ ³سال فقط نفس بکشی؟ از دور به خانواده ای که خودت تشکیل دادی نگاه کنی و در عین حال حسرتش رو بخوری؟ آره من ازت فاصله گرفتم ، چون غرورم نمیذاشت، چون لحظات شادی که با بابام و مامانم داشتم یا حتی با پسرمون دنی مانع میشد! هر روز خودم رو یک طور قانع میکردم و انواع قرص ها و روش ها رو امتحان کردم. چون دوست داشتم، هنوزم دارم؛اما دیگه دیره* همراه با لرزش چونه
ویو ات
نگاهم رو به امیلی که بالای راه پله ها ایستاده بود دادم و سپس بهش اشاره کردم:+دیره چون کسی که برای انتقام فرستاده بودم جامو گرفته و مادر بچه اته*قطرات روونه ی اشک راه خودشون رو پیدا کرده بودن و بی اختیار میتازوندن
آب تلخ شده ی دهنم رو به زور قورت دادم و از داخل کیفی که به همراه داشتم کُلت رو خارج کردم. نگاهی کوتاه و مختصر به جونگ کوک و سپس به امیلی انداختم. امیلی رنگ باخته بود اما جئون .....هیچ حس و ری اکشنی بروز نداد،با این حال جئون جونگ کوکی که تا چند ثانیه پیش شونده بود لب باز کرد
_ببین ات من متاسفم....اما میتونیم حلش کنیم لطفا آروم باش و اون رو بزار کنار
+چیه نگرانی مستر؟
سر کلت رو به سمت امیلی گرفتم و لب زدم: می‌ترسی زن و بچه ات رو بکشم؟
جونگ کوک سرش به نشانه تکذیب به طرفین حرکت داد و مطمئن شروع به صحبت کرد: من نه بچه ای دارم و نه زنی! بعد از تو یک بار هم دستم به کسی نخوره. حتی یونا و سنا رو هم بعد از یک مدت کوتاه انداختم بیرون!
حرفاش برام مثله جوک بود، قهقهه ای که مستیم رو برای جونگ کوک روشن میکرد، زدم و بعد با جدیت لب زدم
+پس اون بچه رو لک لک ها اوردن؟*جدی
دیدگاه ها (۲۵)

part¹²¹_اون بچه ای که تو شکم امیلی هست بچه ی من نیست!* جدی+پ...

part¹²²_ برای این سوال مسخره گفتی بیایم داخل حیاط؟*کمی اروم+...

part¹¹⁹After many hoursآخرین بطری رو از داخل شل دیرینک ها بر...

part¹¹⁸باک هیون چشم در چشم جونگ کوک دوخته بود، مصممیتی که تو...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط