part¹¹⁶
part¹¹⁶
⁷ days later_ کاخ ابی
یکی یکی عکس هایی که توسط همراه ات (جاسوسی که جئون اون رو به ايتاليا فرستاد تا مراقب ات باشه) گرفته شده بود رو کنار میزد، بعد از وارسی کامل عکس ها ، آنها رو داخل پاکت قرار داد و در کشویی که دارای گاوصندوق بود قرار داد و در گاوصندوق رو بست
_میتونی بری!....*با نفس عمیق
ته مونده ی باریکه ای که بین دو انگشت وسط و اشاره اش در حال سوختن بود رو در جا سیگاری سرکوب کرد. دفتر چه ای که روی میز قرار داشت رو باز کرد و با خودکار آبی رنگی دست به قلم شد و در اواسط دفترچه چیزی به یادگار گذاشت؛
نوشته: انقدری عاشقتم که باید ازت نفرت داشته باشم. انقدری چشم به انتظارتم که باید زودتر برم...اگه آب باشی من آتیشم...اگه تو نور باشی من تاریکیم....ما با همین تضاد ها عاشق شدیم. به امید پیوند دوباره
Jeon
بار دیگه نوشته رو خوند، لب پایینش با زبون تر کرد. نوشته رو تا زد و به قصد قرار داشتنش در داخل پاکت و فرستادنش برای ات، در کشویی که مجهز به تمام لوازم تحریر بود رو باز کرد اما غرور لعنتیش بر عقل و قلبش حکومت میکرد؛ در کشو رو بست و کاغذ رو بعد از مچاله کردن داخل سطل زباله انداخت
Meanwhile_ویو ات
از موزه ای که آثار هنری زیادی رو در خودش جا داده بود در حال عکس گرفتن بودم. وایبی که ایتالیا بهم میداد شباهت زیادی به رمان های مافیایی داشت، همین باعث میشد وهم و علاقه ی عجیبی بهم تلقین شه. همونطور که مشغول انتخاب عکس ها برای پست کردن در اکانت ناشناس اینستاگرام بودم داخل یکی از عکس ها با چیز عجیبی برخورد کردم. کمی رو عکس زوم کردم و متوجه شخص سیاه پوشی شدم که دوربین به دست بود و به سمت من تمایل داشت. نگاهم رو از اسکرین تلفن گرفتم و به اطراف نگاه انداختم . اخم محوی کردم و بعد از گذروندن راه های پایانی، از موزه خارج شدم! احساس نگاه های خیره ای که روم بود سنگین و ترساننده بود. با قدم های شتاب زده از محلی که توش قرار داشتم خارج شدم ، به سمت کوچه ای رفتم و کنار دیوار تکیه دادم . حالت آماده باش گرفتم و تمام تمرکزم روی صدا قدم هایی که هر لحظه نزدیک تر میشد دادم.
+¹....²....³
یقه اولین شخصی که وارد کوچه شد رو گرفتم و محکم به دیوار کوبوندم اما با دیدن چهره ی دختر جوانی که کاملا با شخصی که داخل عکس دیده بودم متفاوت بود جا خوردم
+ببخشید...شما رو با کسی....* به انگلیسی
حرفام زمانی نصفه موند که همون شخص داخل عکس رو کنار خیابون دیدم که با بُهت بهم زل زده بود. وارسی کوتاه و اما دقیق!
شخصی مشکی پوش با چشم هایی ...که آشنا بودن؟ و همچین ماسک! دختر جوان رو ول کردم و با شتاب به سمت فرد سیاه پوش رفتم . شخص شروع به دویدن کرد و من هم متقابل دویدم
⁷ days later_ کاخ ابی
یکی یکی عکس هایی که توسط همراه ات (جاسوسی که جئون اون رو به ايتاليا فرستاد تا مراقب ات باشه) گرفته شده بود رو کنار میزد، بعد از وارسی کامل عکس ها ، آنها رو داخل پاکت قرار داد و در کشویی که دارای گاوصندوق بود قرار داد و در گاوصندوق رو بست
_میتونی بری!....*با نفس عمیق
ته مونده ی باریکه ای که بین دو انگشت وسط و اشاره اش در حال سوختن بود رو در جا سیگاری سرکوب کرد. دفتر چه ای که روی میز قرار داشت رو باز کرد و با خودکار آبی رنگی دست به قلم شد و در اواسط دفترچه چیزی به یادگار گذاشت؛
نوشته: انقدری عاشقتم که باید ازت نفرت داشته باشم. انقدری چشم به انتظارتم که باید زودتر برم...اگه آب باشی من آتیشم...اگه تو نور باشی من تاریکیم....ما با همین تضاد ها عاشق شدیم. به امید پیوند دوباره
Jeon
بار دیگه نوشته رو خوند، لب پایینش با زبون تر کرد. نوشته رو تا زد و به قصد قرار داشتنش در داخل پاکت و فرستادنش برای ات، در کشویی که مجهز به تمام لوازم تحریر بود رو باز کرد اما غرور لعنتیش بر عقل و قلبش حکومت میکرد؛ در کشو رو بست و کاغذ رو بعد از مچاله کردن داخل سطل زباله انداخت
Meanwhile_ویو ات
از موزه ای که آثار هنری زیادی رو در خودش جا داده بود در حال عکس گرفتن بودم. وایبی که ایتالیا بهم میداد شباهت زیادی به رمان های مافیایی داشت، همین باعث میشد وهم و علاقه ی عجیبی بهم تلقین شه. همونطور که مشغول انتخاب عکس ها برای پست کردن در اکانت ناشناس اینستاگرام بودم داخل یکی از عکس ها با چیز عجیبی برخورد کردم. کمی رو عکس زوم کردم و متوجه شخص سیاه پوشی شدم که دوربین به دست بود و به سمت من تمایل داشت. نگاهم رو از اسکرین تلفن گرفتم و به اطراف نگاه انداختم . اخم محوی کردم و بعد از گذروندن راه های پایانی، از موزه خارج شدم! احساس نگاه های خیره ای که روم بود سنگین و ترساننده بود. با قدم های شتاب زده از محلی که توش قرار داشتم خارج شدم ، به سمت کوچه ای رفتم و کنار دیوار تکیه دادم . حالت آماده باش گرفتم و تمام تمرکزم روی صدا قدم هایی که هر لحظه نزدیک تر میشد دادم.
+¹....²....³
یقه اولین شخصی که وارد کوچه شد رو گرفتم و محکم به دیوار کوبوندم اما با دیدن چهره ی دختر جوانی که کاملا با شخصی که داخل عکس دیده بودم متفاوت بود جا خوردم
+ببخشید...شما رو با کسی....* به انگلیسی
حرفام زمانی نصفه موند که همون شخص داخل عکس رو کنار خیابون دیدم که با بُهت بهم زل زده بود. وارسی کوتاه و اما دقیق!
شخصی مشکی پوش با چشم هایی ...که آشنا بودن؟ و همچین ماسک! دختر جوان رو ول کردم و با شتاب به سمت فرد سیاه پوش رفتم . شخص شروع به دویدن کرد و من هم متقابل دویدم
۱۵.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.