• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part182
#paniz
رضا: نمیخوام راجبشون حرف بزنیم مخصوصا از محمد
پوفی کشیدم
_اینطوری نمیشه که من مقصره اتفاق بیتون هستم ، ببین قربونت برم محمد خیلی مخالف بود حتی چند باری بعد از اینکه فرار کردم با هم دعوامون شد اما خب اون ملاحظه ام رو کرد نزاشت تو کشور غریب تنها بمونم .....رضا اون خیلی کمکمون کرده نزار حقاش پایمال بشه
فرمون رو فشرد اما چیزی نگفت
_محمد راست میگفت بعضی از سیلی ها از رفیق بیدار کردن خودشه به نفع رفیقش اما رفیقش اون رو مقصره میدونه با اینکه خوبیش رو میخواد
حرف از من سکوت از اون کلافه دستی به شکمم کشیدم که دردی قسمت پایین شکمم احساس کردم
صورتم درهم رفت اما چیزی نگفتم
دومین درد رو که احساس کردم جیغی خفیفی کشیدم بچه هام با دیدن پدرشون لگد های محکمی میزدن ماشین یکدفعه وایستاد و رضا نگران نگاهم کرد
رضا: چیشده خوبی درد داری
بی حرف دستش رو گرفتم و جایی که لگد مینداختن گذاشتم ۲ ماه اخیر خیلی پرجنب وجوش شده بودن
با حیرت نگاهم کرد
_دارن بر تو میزنن نگاه کن هر وقت درمورد تو حرف میزدم همین کارو میکردن حتی الان که کنارشونی
رضا: نمیتونن انقدر حس کنن
_چرا نمیتونن من هر حسی هر حالی داشته باشم اونا هم حس و درک میکنن وقتی گریه میکردم تکون نمیخوردن تا منو نگران کنن همیشه کاری میکردن که حواسم بهشون باشه
به چشمام زل زد
رضا: عشق تو با من چیکار کرده هوم یه شب عاشقت شدم یه شب با هم بودیم یه شب رفتی، یه شب برگشتی و من بابای دوتا بچه شدم ...جادوگری ، دعانویسی چی هستی انقدر منو جذب خودت کردی
سرم رو شونه اش گذاشتم
_من نفس توام ، تو ریه ای من شاهرگ ام تو خونی تو همه چیز منی زندگی منی قلبمی روحمی
بوسه ای به موهام زد
رضا:میخوای بابا رو خوشحال کنی
سر بلند کردم
_معلومه که میخوام
به حالت قبلیش برگشت و راه افتاد
رضا: اگه میخوای دلخوریم از محمد کم بشه یا حتی صاف بشه بهم مهلت بدین نمیتونم انقدر زود تصمیم بگیرم پانیذ من حتی با توام کاملا آشتی نکردم
_خب من که گفتم ببخشید هرکاری بگی انجام میدم
رضا: یکم از دلخوریم مونده راهش رو پیدا کن تا باهات آشتی کنم
نفسی از سر کلافگی کشیدم که رسیدیم خونه وارد حیاط شدیم از ماشین پیاده شدیم
ناخودآگاه دلهره ای افتاد به جونم میترسیدم با نگار روبرو بشم و اتفاقی بدی بیوفته
مثل همون اتفاق اسید پاشیدن تو صورت من ، بی حواس دست رو قفل دست رضا کردم و پشت اش قرار گرفتم
رضا درو باز کرد خوشبختانه سالن تاریک بود و این نشون میداد همه خوابن
نفسی گرفتم و با هم پله ها رو پشت سر گذاشتیم
آخرین پله رو قدم برداشتم که نفس عمیقی کشیدم
رضا: خسته شدی
_یکم
عیب ندارمی گفت و با هم رفتیم اتاقتون...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part182
#paniz
رضا: نمیخوام راجبشون حرف بزنیم مخصوصا از محمد
پوفی کشیدم
_اینطوری نمیشه که من مقصره اتفاق بیتون هستم ، ببین قربونت برم محمد خیلی مخالف بود حتی چند باری بعد از اینکه فرار کردم با هم دعوامون شد اما خب اون ملاحظه ام رو کرد نزاشت تو کشور غریب تنها بمونم .....رضا اون خیلی کمکمون کرده نزار حقاش پایمال بشه
فرمون رو فشرد اما چیزی نگفت
_محمد راست میگفت بعضی از سیلی ها از رفیق بیدار کردن خودشه به نفع رفیقش اما رفیقش اون رو مقصره میدونه با اینکه خوبیش رو میخواد
حرف از من سکوت از اون کلافه دستی به شکمم کشیدم که دردی قسمت پایین شکمم احساس کردم
صورتم درهم رفت اما چیزی نگفتم
دومین درد رو که احساس کردم جیغی خفیفی کشیدم بچه هام با دیدن پدرشون لگد های محکمی میزدن ماشین یکدفعه وایستاد و رضا نگران نگاهم کرد
رضا: چیشده خوبی درد داری
بی حرف دستش رو گرفتم و جایی که لگد مینداختن گذاشتم ۲ ماه اخیر خیلی پرجنب وجوش شده بودن
با حیرت نگاهم کرد
_دارن بر تو میزنن نگاه کن هر وقت درمورد تو حرف میزدم همین کارو میکردن حتی الان که کنارشونی
رضا: نمیتونن انقدر حس کنن
_چرا نمیتونن من هر حسی هر حالی داشته باشم اونا هم حس و درک میکنن وقتی گریه میکردم تکون نمیخوردن تا منو نگران کنن همیشه کاری میکردن که حواسم بهشون باشه
به چشمام زل زد
رضا: عشق تو با من چیکار کرده هوم یه شب عاشقت شدم یه شب با هم بودیم یه شب رفتی، یه شب برگشتی و من بابای دوتا بچه شدم ...جادوگری ، دعانویسی چی هستی انقدر منو جذب خودت کردی
سرم رو شونه اش گذاشتم
_من نفس توام ، تو ریه ای من شاهرگ ام تو خونی تو همه چیز منی زندگی منی قلبمی روحمی
بوسه ای به موهام زد
رضا:میخوای بابا رو خوشحال کنی
سر بلند کردم
_معلومه که میخوام
به حالت قبلیش برگشت و راه افتاد
رضا: اگه میخوای دلخوریم از محمد کم بشه یا حتی صاف بشه بهم مهلت بدین نمیتونم انقدر زود تصمیم بگیرم پانیذ من حتی با توام کاملا آشتی نکردم
_خب من که گفتم ببخشید هرکاری بگی انجام میدم
رضا: یکم از دلخوریم مونده راهش رو پیدا کن تا باهات آشتی کنم
نفسی از سر کلافگی کشیدم که رسیدیم خونه وارد حیاط شدیم از ماشین پیاده شدیم
ناخودآگاه دلهره ای افتاد به جونم میترسیدم با نگار روبرو بشم و اتفاقی بدی بیوفته
مثل همون اتفاق اسید پاشیدن تو صورت من ، بی حواس دست رو قفل دست رضا کردم و پشت اش قرار گرفتم
رضا درو باز کرد خوشبختانه سالن تاریک بود و این نشون میداد همه خوابن
نفسی گرفتم و با هم پله ها رو پشت سر گذاشتیم
آخرین پله رو قدم برداشتم که نفس عمیقی کشیدم
رضا: خسته شدی
_یکم
عیب ندارمی گفت و با هم رفتیم اتاقتون...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۸.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.