دوستت دارم و دانم ه تو دشمن جانم

دوستت دارم و دانم كه تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم اين است كه چون ماه نو انگشت نمايي
ورنه غم نيست كه در عشق تو رسواي جهانم

دم به دم حلقه ي اين دام شود تنگتر و من
دست و پايي نزنم خود ز كمندت نرهانم

سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آنهمه آزادگي و تاب و توانم

كه تو را ديد كه در حسرت ديدار دگر نيست ؟
آري آنجا كه عيان است چه حاجت به بيانم

مرغكان چمني راست بهاري و خزاني
منكه در دام اسيرم چه بهارم چه خزانم

گريه از مردم هشيار خلايق نپسندند
شده ام مست كه تا قطره ي اشكي بفشانم

ترسم اندر بر اغيار برم نام عزيزت
چه كنم ؟ بي تو چه سازم ؟ شده اي ورد زبانم
دیدگاه ها (۱)

فرشِ مویِ شابلوطت دستبافِ دلبری ستجنسش از ابریشمِ نایاب و صا...

آمدم با بوسه بیدارش کنم رویم نشد از هوای ِ عشق سرشارش کنم رو...

تنها نه من نوشیدم از پیمانه ی عشق عالم همه مست اند در میخانه...

یک نفر هست که در کنج ِدلم جا داردکه دلش مثل ِدلم وسعت ِدریا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط