ابنباتتلخ

#ابنبات_تلخ
PaRt:۱۴
. . ___ . .
پدر لینا:هیچی نشده میخوام بخوابم
مادر لینا:باشه

لینا:زنگ میزنه به کوک
کوک: سلام عزیزم
لینا:سلام.... قشنگم زنگ زده بودی
کوک:اره میخواستم بگم که اماده شو شب بریم بیرون
لینا:کجا
کوک:بار
لینا:باش بوس
(ذهن لینا:اه خسته شدم از بس تظاهر کردم عاشقشم ایییی 5ماهی میشه به هانی زنگ نزدم اه حالم بهم میخوره از زندگی)
از دید هانی:
از رابطه لینا و کوک با خبر شدم هر سری که میدیدم دارن با هم حرف میزنن قلبم درد میگرفت داشتم سعی میکردم از زندگی لینا بکشم بیرون ولی نمیتونستم

لینا:زنگ میزنه به هانی
هانی:بله
لینا:سلاممممممم هانیییییی
هانی:عا سلام لینا
لینا:یجوری رفتار میکنی انگار بار اولته حرف میزنیم
هانی:نه گوشیمو ریست کرده بودم شمارت پاک شده بود
لینا:خوبی چیزی شده سردی
هانی:نه اوکیم
لینا:اها چه خبر
هانی:خبرا دست شماست
لینا:منظورت چیه
هانی:نمیدونم اون روز تو کافه با کسی بود اخه دختره شبیه تو بود
دیدگاه ها (۰)

#ابنبات_تلخ PaRt:۱۵. . ___ . .لینا:هانی من توضیح میدم باشهها...

#ابنبات_تلخ PaRt:۱۶. . ____ . . تهیونگ:میبینه که یونا براش پ...

#ابنبات_تلخ PaRt:۱۳. . ____ . . از دید تهیونگ:وقتی گفت الان ...

#ابنبات_تلخ PaRt:۱۲. . ____ . . لینا:میتونم یه چیزی رو تغییر...

رمان عشق چیز خوبیه پارت ۸ وسایل رو چیدم که زنگ خونه خورد رفت...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط