رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۰۵
از پله ها بالا رفتم نگام به اتاق آدرینا کشیده شد دلم براش تنگ شده بود به سمت اتاقش رفتم صدای خندان اشکان رو توی اتاق شنیدم در زدم وقبل از باز کردن در و جوابی شنیدن در رو باز کردم آدرینا و اشکان با فاصله نزدیکی کنار هم نشسته بودن قیافه هردوشون خاص بود انگار مچ شونو گرفته باشم اشکان به سمتم اومد و به شونم ضربه ای زد و باخنده گفت:
-چته داداش اخم کردی!غصه نخوری ها نور برمیگرده
چیزی نگفتم و با همون اخمم به چشمای آبیش خیره شدم که با همون لبخند گفت:
-عا راستی تا یادم نرفته پیکان در انتظار توست فراموش که نکردی شرط بندی رو که گفتم باشه بعد از کیش شما
وبعد خنده ای کرد وگفت:
-برای همین اومدم پیش آدرینا تا عکس پیکان و لباسی که انتخاب کردع بودم رو نشونش بدم
با حرفش اخم از پیشونیم رفت ولی باز شک داشتم..باهم خداحافظی کردیم و اونم رفت کنار آدرینا نشستم چقدر ساکت شده سرش پایین بودکه چونشو گرفتم وگفتم:
-چته خانوم کوچولو؟
لباشو ورچید وگفت:دلم برات تنگ شده بود
ویهو افتاد توی بغلم که باعث شد روی تخت دراز بکشم و آدرینا روم موهاشو بوسیدم و گفتم:منم خوشگل داداش
یهو احساس کردم شونه هاش میلرزن با نگرانی دستمو روی شونش گذاشتم و از خودم جداش کردم و با نگرانی نگاش کردم داشت گریه میکرد نمیدونستم چرا به شوخی گفتم:
-خبر نداشتم اگه چند وقت نبینی منو برام اشک میریزی پس بهتره از این به بعد
پرید سرحرفم وگفت:تروخدا..آدین ..داداشی تروخدا نرو اگه کاره اشتباهی هم کردم نرو تا میتونی کتکم بزن ولی نرو..
از حرفاش تعجب کردم و پس بگوخانوم خراب کاری کرده
اخم کردم و گفتم:باز چیکار کردی؟
باهم نگاه کرد توی چشماش ترس،نگرانی،غم جار میزد و از طرف دیگه چشمای دریایی طوفانی که راه انداخته بود دلم روسوزوند دوباره بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم ..آروم گرفته بود کم کم صدای نفس های منظمش باعث شد متوجه بشم که خوابیده روی تختش گذاشتمش و از اتاق خارج شدم
اشکان:اوه اوه داچ مشتی رو ببین
اخم مسخره ای کردم و لنگی که دور گردنم بود رو برداشتم و محکم تکوندم و گفتم:ما اینیم دیگع
خندیدوگفت:میگم آدین کمی برو بچه پایین شهر
به سیبیلای نداشتم مثل بهنام بانی چرخوندم و گفتم:
-ما داریم میرم داداچ مواظب خودت باچ.
اشکان:افتضاست
-عه ولش کن ولی لعنتی ببین چی شدما
-باشه تو خوب خدای جذابیت
جدی شدوگفت:امروز حرفای زیادی باهات دارم
ی ابروم رفت بالا وگفتم:جدن درمورد چی؟
-حالا میفهمی از اون حرفای مردومردونه
سرموتکون دادم که اشکان بلند گفت:
-اینم از رخشت داداچ
سرمو برگردوندم و با دیدن پیکان جوانان آب دهنمو قورت دادم خدایا خودت پشتو پنهاه من باش..
پارت۱۰۵
از پله ها بالا رفتم نگام به اتاق آدرینا کشیده شد دلم براش تنگ شده بود به سمت اتاقش رفتم صدای خندان اشکان رو توی اتاق شنیدم در زدم وقبل از باز کردن در و جوابی شنیدن در رو باز کردم آدرینا و اشکان با فاصله نزدیکی کنار هم نشسته بودن قیافه هردوشون خاص بود انگار مچ شونو گرفته باشم اشکان به سمتم اومد و به شونم ضربه ای زد و باخنده گفت:
-چته داداش اخم کردی!غصه نخوری ها نور برمیگرده
چیزی نگفتم و با همون اخمم به چشمای آبیش خیره شدم که با همون لبخند گفت:
-عا راستی تا یادم نرفته پیکان در انتظار توست فراموش که نکردی شرط بندی رو که گفتم باشه بعد از کیش شما
وبعد خنده ای کرد وگفت:
-برای همین اومدم پیش آدرینا تا عکس پیکان و لباسی که انتخاب کردع بودم رو نشونش بدم
با حرفش اخم از پیشونیم رفت ولی باز شک داشتم..باهم خداحافظی کردیم و اونم رفت کنار آدرینا نشستم چقدر ساکت شده سرش پایین بودکه چونشو گرفتم وگفتم:
-چته خانوم کوچولو؟
لباشو ورچید وگفت:دلم برات تنگ شده بود
ویهو افتاد توی بغلم که باعث شد روی تخت دراز بکشم و آدرینا روم موهاشو بوسیدم و گفتم:منم خوشگل داداش
یهو احساس کردم شونه هاش میلرزن با نگرانی دستمو روی شونش گذاشتم و از خودم جداش کردم و با نگرانی نگاش کردم داشت گریه میکرد نمیدونستم چرا به شوخی گفتم:
-خبر نداشتم اگه چند وقت نبینی منو برام اشک میریزی پس بهتره از این به بعد
پرید سرحرفم وگفت:تروخدا..آدین ..داداشی تروخدا نرو اگه کاره اشتباهی هم کردم نرو تا میتونی کتکم بزن ولی نرو..
از حرفاش تعجب کردم و پس بگوخانوم خراب کاری کرده
اخم کردم و گفتم:باز چیکار کردی؟
باهم نگاه کرد توی چشماش ترس،نگرانی،غم جار میزد و از طرف دیگه چشمای دریایی طوفانی که راه انداخته بود دلم روسوزوند دوباره بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم ..آروم گرفته بود کم کم صدای نفس های منظمش باعث شد متوجه بشم که خوابیده روی تختش گذاشتمش و از اتاق خارج شدم
اشکان:اوه اوه داچ مشتی رو ببین
اخم مسخره ای کردم و لنگی که دور گردنم بود رو برداشتم و محکم تکوندم و گفتم:ما اینیم دیگع
خندیدوگفت:میگم آدین کمی برو بچه پایین شهر
به سیبیلای نداشتم مثل بهنام بانی چرخوندم و گفتم:
-ما داریم میرم داداچ مواظب خودت باچ.
اشکان:افتضاست
-عه ولش کن ولی لعنتی ببین چی شدما
-باشه تو خوب خدای جذابیت
جدی شدوگفت:امروز حرفای زیادی باهات دارم
ی ابروم رفت بالا وگفتم:جدن درمورد چی؟
-حالا میفهمی از اون حرفای مردومردونه
سرموتکون دادم که اشکان بلند گفت:
-اینم از رخشت داداچ
سرمو برگردوندم و با دیدن پیکان جوانان آب دهنمو قورت دادم خدایا خودت پشتو پنهاه من باش..
۵.۶k
۱۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.