رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۰۶
-عه اینکه هرچی استارت میزنم نمیگیره!!این چه کوفتی عه
بهش نگاه کردم که با لبخند شیطونی نگام میکرد اوفی کشیدم
وگفتم:بیا پشت فرمون بشین تا برم هول بدم
خنده مستانه ای کرد که با حرص درماشینو باز کردم و محکم بستم به سمت پشت ماشین رفتم و شروع کردم به هول دادن بعد از چندبار استارت زدن بالاخره جوان جون(پیکانشو میگه) روشن شد.
داشتم آروم رانندگی میکردم اصلا نمیتونستم باهاش کار کنم سرمو به سمت اشکان برگردوندم که دیدم با لبخند موزی نگاه میکنه منو سرمو به نشونه چی تکون دادم که گفت:
-میگم آدین برو سمت خونه نور اینا
-چی!خفه شو بینم میخوای ابرومو ببری
بلند زد زیر خنده چشم غره ای بهش رفتم که خفه شد رو بهش کردم و گفتم:میخواستی درمورد چی صحبت کنی؟
-صحبت میکنیم ولی اول برو سمت پارک...
پیاده شدیم خواستم دکمه سویچ رو بزنم که دیدم دکمه نداره اَکه کلیدو توی درماشین با حرص فرو کردم و بزور قفلش کردم هوف این دیگه چی!؟..روی نیمکت های چوبی نشستیم وزدم به شونش وگفتم:خوب چه خبر داداشم؟
با غم نگام کرد وچیزی نگفت..نفس عمیقی کشید وگفت:
-آدین
-هوم
-من...عاشق شدم
هووی بلندی کشیدم و از روی نیمکت بلند شدم وبا خوشحالی گفتم:اینکه عالیه پسر..این قیافه چی گرفتی واسه خودت پاشو پاشو همین امشب بریم برات خاستگاری
سرشو انداخت پایین تعجب کردم کنارش نشستم و گفتم:
-چیشده داداش نگو که دوست نداره!!
-نه
-پس چی نصف جونم کردی!!
-برادرش نمیزاره
-چی؟..غلط کردع مگه تو چی کم داری!!..پول،کار،خونه،ماشین
چرا نخواد خواهرشو بهت ندع؟!
-یعنی میدع؟
-معلومه خوب اسم این عروس بدبخت چیع؟
مکثی کردوگفت:آدرینا
یهو مات موندم حرفاشو توی ذهنم سنجیدم..اشکان..داداش من..خواهرم رومیخواد..آدرینا..خواهرکوچولوم..دستی به موهام کشیدم نفس عمیقی کشیدم با چشمای قرمزشده از عصبانیت نگاش کردم باورم نمیشد..نه دروغ اون دوتا ازهم بدشون میاد با تردیدپرسیدم:ی بار دیگه اسمشو بگو؟
باجرات تو چشمام نگاه کردوگفت:
-اسمش آدریناست ..خواهر تو.. آدرینا.. دختر خاله من..عشق من..زندگیم..وجودم..آدین چرا نمیفهمی من آدرینا رو دوست دارم..من عاش
بازدن مشتی توی دهنش افتاد زمین و لال شدوبا تعجب نگام کردبا دادگفتم:خفه شو میفهمی دانتو ببند تو چی فک کردی که من خواهرمو به تومیدم!!
-مگه من چمه خودت گفتی چیزی کم ندارم پول،کار
پریدم سرحرفش وگفتم:
توهرچی داشته باشی من خواهرموبه تو نمیدم فهمیدی؟
بلندداد زدوگفت:چرا آخه چرا لعنتی ؟
یقشو گرفتم وگفتم:فراموشش کن خودت خوب میدونی نه تنها الان سن ازدواج آدرینا نیست بلکه به سنشم برسه حق ازدواج نداره
-باشه اگه مشکل سنشه من صبرمیکنم
ی مشت دیگه زدمش که افتاد زمین از دماغش خون میومد معدم تیر کشید که گفت:من آدرینا رو میخوام
پارت۱۰۶
-عه اینکه هرچی استارت میزنم نمیگیره!!این چه کوفتی عه
بهش نگاه کردم که با لبخند شیطونی نگام میکرد اوفی کشیدم
وگفتم:بیا پشت فرمون بشین تا برم هول بدم
خنده مستانه ای کرد که با حرص درماشینو باز کردم و محکم بستم به سمت پشت ماشین رفتم و شروع کردم به هول دادن بعد از چندبار استارت زدن بالاخره جوان جون(پیکانشو میگه) روشن شد.
داشتم آروم رانندگی میکردم اصلا نمیتونستم باهاش کار کنم سرمو به سمت اشکان برگردوندم که دیدم با لبخند موزی نگاه میکنه منو سرمو به نشونه چی تکون دادم که گفت:
-میگم آدین برو سمت خونه نور اینا
-چی!خفه شو بینم میخوای ابرومو ببری
بلند زد زیر خنده چشم غره ای بهش رفتم که خفه شد رو بهش کردم و گفتم:میخواستی درمورد چی صحبت کنی؟
-صحبت میکنیم ولی اول برو سمت پارک...
پیاده شدیم خواستم دکمه سویچ رو بزنم که دیدم دکمه نداره اَکه کلیدو توی درماشین با حرص فرو کردم و بزور قفلش کردم هوف این دیگه چی!؟..روی نیمکت های چوبی نشستیم وزدم به شونش وگفتم:خوب چه خبر داداشم؟
با غم نگام کرد وچیزی نگفت..نفس عمیقی کشید وگفت:
-آدین
-هوم
-من...عاشق شدم
هووی بلندی کشیدم و از روی نیمکت بلند شدم وبا خوشحالی گفتم:اینکه عالیه پسر..این قیافه چی گرفتی واسه خودت پاشو پاشو همین امشب بریم برات خاستگاری
سرشو انداخت پایین تعجب کردم کنارش نشستم و گفتم:
-چیشده داداش نگو که دوست نداره!!
-نه
-پس چی نصف جونم کردی!!
-برادرش نمیزاره
-چی؟..غلط کردع مگه تو چی کم داری!!..پول،کار،خونه،ماشین
چرا نخواد خواهرشو بهت ندع؟!
-یعنی میدع؟
-معلومه خوب اسم این عروس بدبخت چیع؟
مکثی کردوگفت:آدرینا
یهو مات موندم حرفاشو توی ذهنم سنجیدم..اشکان..داداش من..خواهرم رومیخواد..آدرینا..خواهرکوچولوم..دستی به موهام کشیدم نفس عمیقی کشیدم با چشمای قرمزشده از عصبانیت نگاش کردم باورم نمیشد..نه دروغ اون دوتا ازهم بدشون میاد با تردیدپرسیدم:ی بار دیگه اسمشو بگو؟
باجرات تو چشمام نگاه کردوگفت:
-اسمش آدریناست ..خواهر تو.. آدرینا.. دختر خاله من..عشق من..زندگیم..وجودم..آدین چرا نمیفهمی من آدرینا رو دوست دارم..من عاش
بازدن مشتی توی دهنش افتاد زمین و لال شدوبا تعجب نگام کردبا دادگفتم:خفه شو میفهمی دانتو ببند تو چی فک کردی که من خواهرمو به تومیدم!!
-مگه من چمه خودت گفتی چیزی کم ندارم پول،کار
پریدم سرحرفش وگفتم:
توهرچی داشته باشی من خواهرموبه تو نمیدم فهمیدی؟
بلندداد زدوگفت:چرا آخه چرا لعنتی ؟
یقشو گرفتم وگفتم:فراموشش کن خودت خوب میدونی نه تنها الان سن ازدواج آدرینا نیست بلکه به سنشم برسه حق ازدواج نداره
-باشه اگه مشکل سنشه من صبرمیکنم
ی مشت دیگه زدمش که افتاد زمین از دماغش خون میومد معدم تیر کشید که گفت:من آدرینا رو میخوام
۷.۴k
۲۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.