رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۰۳
#نور
داشتم وسایلمو جمع میکردم امشب پرواز داشتیم به سمت تهران.. سفر فوق العاده ای بود بیشتر جاهای کیش رو منو آدین دور زدین این سفر خوبی هایی هم داشت که اون خوب شدن نور و آراز بوده انگار بعد از بلایی که سر آدین اوردن باهم خوب شدن و دیگه هیچ جرو بحثی ندارن و همینطور این سفر ی بدی هم داشت که اونم باخبر شدن بیماری همه کسم...آهی کشیدم...
ک در باز شد کت کرمی شو روی دستش گذاشته بودازچشماش خستگی میبارید دستاشو باز کرد به نشونه بیا بغلم..
سفت توی بغلش فشردتم..ازهم جدا شدیم خواست پیشونیمو ببوسه که یهو دستشو جلوی دهنش گرفت و چشماشو بست با نگرانی نگاش کردم که یهو با سرعت به سمت سرویس رفت و عق زد..در زدم و گفتم:آدین..عزیزم خوبی؟ آدین!؟
هیچ جوابی بهم نداد اشک توی چشمام جمع شد و اصلا متوجه نشدم کی اشک ریختم روی سرامیک سرد نشسته بود و به در سرویس پشت داده بودم و گریه میکردم بعد از چند دقیقه درباز شد. نگاه سنگینشو روی خودم احساس میکردم کنارم نشست و دستاشو دور بازوم حلقه کرد و سرمو به سینش چسبوند و با خنده گفت:
-میگم عزیزم اسم بچمونو چی بزاریم
از حرفش خندم گرفته بود خنده ریزی کرد که سرمو محکم بوسید وگفت:
-آره همین لخند قربونت برم
سرمو از سینش بلند کردم نگام به گوشه لبش افتاد که بخاطر بالا اوردن خون گوشه لبش خون بود.با شستم گوشه لبشو تمیز کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم کلافه شدو با دستاش صورتمو قاب گرفت و گفت:
-همینع زندگی با من همینه..نور بیا به حرف من گوش بده مجبور نیستی بامن ازدواج کنی هنوزهم دیر نشده کدوم دختری حاظره با پسری بیماری مثل من ازدوا..
دستمو روی دهنش گڋاشتم و گفتم:
-من...من حتا حاظرم بخاطرتو جونمم بردم آدین فقط ی بار دیگه این حرفو بزنی جونمو میدم تا بفهمی برای من مهم نیست..و الان بجای این حرفا به من بگو چرا دوباره حالت بدشده..
-استرس های شرکت هنوز جواب قطی رو به ما ندادن ما داریم برمیگردیم
-آدین تروخدا بخاطر من کمتر حرص بخور میدونم کارت برات مهمه ولی لطفا مواظب خودت باش
چیزی نگفت و سرمو به سینش چسبوند
وارد فرودگاه مهرآباد شدیم و بعد از گرفتن چمدون هامون به سمت خروجی رفتیم که بادیدن خانوادمون به سمتشون رفتیم با دیدنش نگام رنگ تعجب رو به خودش گرفت به سمتم اومد و در آغوشم کشید لبخند تلخی روی لبم اومد چقدر این آغوش برام از هرچیزی قریبه تر بود..گونمو بوسید و گفت:
-چطور عزیزم؟
سرمو انداختم پایین وگفتم:خوبم..کی برگشتی؟
-امروز صبح چرا بهم نگفتی رفتین کیش
گفتن یا نگفتنش برای تو چه فایده ای داشت هہ ولی گفتم
-یهویی شد
-صداشو پایین اورد و گفت:
-راستشو بخوای آقای فرهمند زنگ زد
-بابا آرش!
-نه پدربزرگ آدین
-جدا چی گفت؟
-گفت قراره ی مهمونی بگیر و ورمورد شما دوتاست
پارت۱۰۳
#نور
داشتم وسایلمو جمع میکردم امشب پرواز داشتیم به سمت تهران.. سفر فوق العاده ای بود بیشتر جاهای کیش رو منو آدین دور زدین این سفر خوبی هایی هم داشت که اون خوب شدن نور و آراز بوده انگار بعد از بلایی که سر آدین اوردن باهم خوب شدن و دیگه هیچ جرو بحثی ندارن و همینطور این سفر ی بدی هم داشت که اونم باخبر شدن بیماری همه کسم...آهی کشیدم...
ک در باز شد کت کرمی شو روی دستش گذاشته بودازچشماش خستگی میبارید دستاشو باز کرد به نشونه بیا بغلم..
سفت توی بغلش فشردتم..ازهم جدا شدیم خواست پیشونیمو ببوسه که یهو دستشو جلوی دهنش گرفت و چشماشو بست با نگرانی نگاش کردم که یهو با سرعت به سمت سرویس رفت و عق زد..در زدم و گفتم:آدین..عزیزم خوبی؟ آدین!؟
هیچ جوابی بهم نداد اشک توی چشمام جمع شد و اصلا متوجه نشدم کی اشک ریختم روی سرامیک سرد نشسته بود و به در سرویس پشت داده بودم و گریه میکردم بعد از چند دقیقه درباز شد. نگاه سنگینشو روی خودم احساس میکردم کنارم نشست و دستاشو دور بازوم حلقه کرد و سرمو به سینش چسبوند و با خنده گفت:
-میگم عزیزم اسم بچمونو چی بزاریم
از حرفش خندم گرفته بود خنده ریزی کرد که سرمو محکم بوسید وگفت:
-آره همین لخند قربونت برم
سرمو از سینش بلند کردم نگام به گوشه لبش افتاد که بخاطر بالا اوردن خون گوشه لبش خون بود.با شستم گوشه لبشو تمیز کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم کلافه شدو با دستاش صورتمو قاب گرفت و گفت:
-همینع زندگی با من همینه..نور بیا به حرف من گوش بده مجبور نیستی بامن ازدواج کنی هنوزهم دیر نشده کدوم دختری حاظره با پسری بیماری مثل من ازدوا..
دستمو روی دهنش گڋاشتم و گفتم:
-من...من حتا حاظرم بخاطرتو جونمم بردم آدین فقط ی بار دیگه این حرفو بزنی جونمو میدم تا بفهمی برای من مهم نیست..و الان بجای این حرفا به من بگو چرا دوباره حالت بدشده..
-استرس های شرکت هنوز جواب قطی رو به ما ندادن ما داریم برمیگردیم
-آدین تروخدا بخاطر من کمتر حرص بخور میدونم کارت برات مهمه ولی لطفا مواظب خودت باش
چیزی نگفت و سرمو به سینش چسبوند
وارد فرودگاه مهرآباد شدیم و بعد از گرفتن چمدون هامون به سمت خروجی رفتیم که بادیدن خانوادمون به سمتشون رفتیم با دیدنش نگام رنگ تعجب رو به خودش گرفت به سمتم اومد و در آغوشم کشید لبخند تلخی روی لبم اومد چقدر این آغوش برام از هرچیزی قریبه تر بود..گونمو بوسید و گفت:
-چطور عزیزم؟
سرمو انداختم پایین وگفتم:خوبم..کی برگشتی؟
-امروز صبح چرا بهم نگفتی رفتین کیش
گفتن یا نگفتنش برای تو چه فایده ای داشت هہ ولی گفتم
-یهویی شد
-صداشو پایین اورد و گفت:
-راستشو بخوای آقای فرهمند زنگ زد
-بابا آرش!
-نه پدربزرگ آدین
-جدا چی گفت؟
-گفت قراره ی مهمونی بگیر و ورمورد شما دوتاست
۴.۳k
۱۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.