رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۰۴
#آدین
الان چند دقیقه ای هست که توی راه هستیم ولی نور هیچی نمیگی انگار اصلا اینجا نیست هی نگاش میکنم صدای اهنگ رو بالا پایین میبرم ولی انگار نه انگار حتما بخاطر خستی راه یا دیدن مادرش باشه واقعا تعجب بار بود خانوادشون خونه ما دعوت بودت بودن..رسیده بودم ماشین رو وارد حیاط کردم که بعدن نگهبان ببره پارکینگ پایین ساختمون که کلسیون ماشین های من بود بهش نگاه کردم اصلا حواسش اینجا نبود که الان چند دقیقه هست رسیدم اسمشو صدا زدم اونم نه ی بار دا بار بالاخره از اون دنیا اومد بیرون و به من نگاه کرد که ابرو هام تو هم بود آب دهنشو قورت دادو ببخشیدی گفت و پیاده شد وارد ویلا شدیم..با دیدن حمله ور شدن غولی به سمتم سریع پوشت نور قایم شدم و به شوخی گفتم:
-خدایا خودت کمک کن زیر دست این غول له نشدم
همه زده بودن زیر خنده و اشکان یکی زد توی سرم و گفت:
-حداقل جلوی پدرزنت آدم باش که دخترشو داده به تو
یهو دلم ریخت و سریع به اطراف نگاه کردم نه نبود از پدرزن خبثم خبری نبود
-بیشعور نیومده آدمو اسکل میکنی
خندیدوگفت:فقط امیدوارم تو منو نکشی خوبه
-چی؟ برای چی بکشمت؟
خنده ی میخره ای برای ماست مالی کردن حرفش کردوگفت:
-واسه کارام دیگه
آهانی گفتم و به سمت اتاقم رفتم نور پیش مامان بود..بعد از ی دوش و تعویض لباش به سمت پایین رفتم همه بودن فقط نمیدونم این اشکان این وسط چیکار میکنه اونم ور دل آدرینا با تو حساس شدی آدینا بابا اشکان پسرخالته غریبه که نیست
بعداز صرف غذا به پذیرایی برگشتیم که بابا شروع به صحبت کردن کرد..
-آقا نوید(پدرنور) همینطور که خودتون خوب میدونین پدر عزیزم برای روز چهارشنبه خواسته کل فامیل رو دعوت به ساختمان مسکونی خودش کنه و اینطور که معلومه قراره درمورد دختر شما و پسر ما صجبت کنن شما که مشکلی ندارین.
آقا نوید:نه چه مشکلی داشته باشم آرش جان.
یعنی قراره آقا بزرگ درمورد چی صحبت کنه!نکنه فهمید زخم معده دارم و نور نمیتونه با من ازدواج کنه وای خدایا خودت کمکم کن..دستی به موهام کشیدم..بالاخره مهمونی امشب هم تموم شد و با دیدن نور که لباس پوشیده و داره میره سریع بازوشو گرفتم وگفتم:کجا؟!
سرش پایین انداخت وگفت:خونه
-برای چی؟چرا داری میری؟
-خانوادم گفتن منم روم نمیشد بگم اینجا میمونم
-یعنی چی؟نور توخودت بهتر میدونی من بدون تو نمیتونم بخوابم..
لبخند شیطونی زدوگفت:نه نمیدونستم
مامان اومد پیشمون وانگار متوجه شد که درمورد چی حرف میزنیم ک گفت:آدین چیکار میکنی!عه عه زشته
-مامان اصلا من شوهرشم برای چی نور با..
مامان پرید سرحرفم وگفت:
-عه پسره ی کله شق به باباشم رفته حالا..
یهوصدای بابای نور اومد که گفت:
-نور نمیای!؟
-نه..چرا!..الان
داشت میرفت که سریع بغلش کردم..
پارت۱۰۴
#آدین
الان چند دقیقه ای هست که توی راه هستیم ولی نور هیچی نمیگی انگار اصلا اینجا نیست هی نگاش میکنم صدای اهنگ رو بالا پایین میبرم ولی انگار نه انگار حتما بخاطر خستی راه یا دیدن مادرش باشه واقعا تعجب بار بود خانوادشون خونه ما دعوت بودت بودن..رسیده بودم ماشین رو وارد حیاط کردم که بعدن نگهبان ببره پارکینگ پایین ساختمون که کلسیون ماشین های من بود بهش نگاه کردم اصلا حواسش اینجا نبود که الان چند دقیقه هست رسیدم اسمشو صدا زدم اونم نه ی بار دا بار بالاخره از اون دنیا اومد بیرون و به من نگاه کرد که ابرو هام تو هم بود آب دهنشو قورت دادو ببخشیدی گفت و پیاده شد وارد ویلا شدیم..با دیدن حمله ور شدن غولی به سمتم سریع پوشت نور قایم شدم و به شوخی گفتم:
-خدایا خودت کمک کن زیر دست این غول له نشدم
همه زده بودن زیر خنده و اشکان یکی زد توی سرم و گفت:
-حداقل جلوی پدرزنت آدم باش که دخترشو داده به تو
یهو دلم ریخت و سریع به اطراف نگاه کردم نه نبود از پدرزن خبثم خبری نبود
-بیشعور نیومده آدمو اسکل میکنی
خندیدوگفت:فقط امیدوارم تو منو نکشی خوبه
-چی؟ برای چی بکشمت؟
خنده ی میخره ای برای ماست مالی کردن حرفش کردوگفت:
-واسه کارام دیگه
آهانی گفتم و به سمت اتاقم رفتم نور پیش مامان بود..بعد از ی دوش و تعویض لباش به سمت پایین رفتم همه بودن فقط نمیدونم این اشکان این وسط چیکار میکنه اونم ور دل آدرینا با تو حساس شدی آدینا بابا اشکان پسرخالته غریبه که نیست
بعداز صرف غذا به پذیرایی برگشتیم که بابا شروع به صحبت کردن کرد..
-آقا نوید(پدرنور) همینطور که خودتون خوب میدونین پدر عزیزم برای روز چهارشنبه خواسته کل فامیل رو دعوت به ساختمان مسکونی خودش کنه و اینطور که معلومه قراره درمورد دختر شما و پسر ما صجبت کنن شما که مشکلی ندارین.
آقا نوید:نه چه مشکلی داشته باشم آرش جان.
یعنی قراره آقا بزرگ درمورد چی صحبت کنه!نکنه فهمید زخم معده دارم و نور نمیتونه با من ازدواج کنه وای خدایا خودت کمکم کن..دستی به موهام کشیدم..بالاخره مهمونی امشب هم تموم شد و با دیدن نور که لباس پوشیده و داره میره سریع بازوشو گرفتم وگفتم:کجا؟!
سرش پایین انداخت وگفت:خونه
-برای چی؟چرا داری میری؟
-خانوادم گفتن منم روم نمیشد بگم اینجا میمونم
-یعنی چی؟نور توخودت بهتر میدونی من بدون تو نمیتونم بخوابم..
لبخند شیطونی زدوگفت:نه نمیدونستم
مامان اومد پیشمون وانگار متوجه شد که درمورد چی حرف میزنیم ک گفت:آدین چیکار میکنی!عه عه زشته
-مامان اصلا من شوهرشم برای چی نور با..
مامان پرید سرحرفم وگفت:
-عه پسره ی کله شق به باباشم رفته حالا..
یهوصدای بابای نور اومد که گفت:
-نور نمیای!؟
-نه..چرا!..الان
داشت میرفت که سریع بغلش کردم..
۸.۹k
۱۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.