پارت 118
ت: دلم برای سیاهی چشمهات تنگ شده. برای ت گفتن هات. برای
عشقم، جانم گفتن هات دارم جون میدم. هنوزم نمیخوای به هوش
بیای؟
یکهو با اعصبانیت دستش رو رها کردم و با پشت به سمت در رفتم.
ت : باشه، ولی خیلی نامردی.
و با گریه از اتاق زدم بیرون.
#دو.هفته.بعد
دوش حموم رو بستم و بیرون اومدم. حولهام رو باز کردم و به سمت کمد
لباسهام رفتم. لباسهام رو پوشیدم، سشوار برداشتم و زدم برق. دو هفته
گذشته. دو هفته که انگار، دوسال گذشته. دو سال پر از درد. هوشیاری
جیمین خیلی خوب شده، که جولیا با این خبر به امید اینکه جیمین به هوش
میاد من رو فرستاده تا بیام به خودم برسم. سشوار رو خاموش کردم و
شروع کرد به شونه زدن. و بازم خاطراتی که میان و میرن. با احساس
یاد یه خاطره ای افتادم
نفس کسی پیش موهام بیدار شدم. تکونی خوردم و چشمهام رو باز
کردم. صورت جیمین داخل موهام بود که گفتم:
ت: جیمین؟
تو همون حالت لب زد:
جیمین : جانم؟
ت: داری چیکار میکنی؟
جیمین: بهشت رو بو میکنم.
از تلفظ بهشت به موهام، لبخند عمیقی روی لبهام نشست.*
ریمل زدم و با برق لب حرارتی روحی به صورتم بخشیدم. بعد از چک
کردن گوشیم از اتاق بیرون زدم که... .
مامان ت: ت؟
مامان بود. همونجور که گوشی رو میذاشتم تو کیفم برگشتم سمتش.
با چشمهای غمگین خیره شد بهم.
مامان ت: تا کی؟
منظورش رو فهمیدم.
ت: تا وقتی زندگیم بهوش بیاد.
و برگشتم از پلهها پایین رفتم. از خونه زدم بیرون که صدای گوشیم بلند
شد. بیحس از کیف در آوردم و جواب دادم:
ت: بله؟
جولیا: ت مژدگونی بده دختر!
نفسم آهسته شد و آروم لب زدم:
ت: تو میخوای همونی رو بگی که من بهش فکر میکنم؟ آره؟!
صدای جیغ کوتاهش از اونطرف گوشی در آمد.
جولیا: آره! استاد جیمین بهوش اومده.
و منی که نمیدانم چهگونه خودم را به بیمارستان رساندم. وقتی به خودم
عشقم، جانم گفتن هات دارم جون میدم. هنوزم نمیخوای به هوش
بیای؟
یکهو با اعصبانیت دستش رو رها کردم و با پشت به سمت در رفتم.
ت : باشه، ولی خیلی نامردی.
و با گریه از اتاق زدم بیرون.
#دو.هفته.بعد
دوش حموم رو بستم و بیرون اومدم. حولهام رو باز کردم و به سمت کمد
لباسهام رفتم. لباسهام رو پوشیدم، سشوار برداشتم و زدم برق. دو هفته
گذشته. دو هفته که انگار، دوسال گذشته. دو سال پر از درد. هوشیاری
جیمین خیلی خوب شده، که جولیا با این خبر به امید اینکه جیمین به هوش
میاد من رو فرستاده تا بیام به خودم برسم. سشوار رو خاموش کردم و
شروع کرد به شونه زدن. و بازم خاطراتی که میان و میرن. با احساس
یاد یه خاطره ای افتادم
نفس کسی پیش موهام بیدار شدم. تکونی خوردم و چشمهام رو باز
کردم. صورت جیمین داخل موهام بود که گفتم:
ت: جیمین؟
تو همون حالت لب زد:
جیمین : جانم؟
ت: داری چیکار میکنی؟
جیمین: بهشت رو بو میکنم.
از تلفظ بهشت به موهام، لبخند عمیقی روی لبهام نشست.*
ریمل زدم و با برق لب حرارتی روحی به صورتم بخشیدم. بعد از چک
کردن گوشیم از اتاق بیرون زدم که... .
مامان ت: ت؟
مامان بود. همونجور که گوشی رو میذاشتم تو کیفم برگشتم سمتش.
با چشمهای غمگین خیره شد بهم.
مامان ت: تا کی؟
منظورش رو فهمیدم.
ت: تا وقتی زندگیم بهوش بیاد.
و برگشتم از پلهها پایین رفتم. از خونه زدم بیرون که صدای گوشیم بلند
شد. بیحس از کیف در آوردم و جواب دادم:
ت: بله؟
جولیا: ت مژدگونی بده دختر!
نفسم آهسته شد و آروم لب زدم:
ت: تو میخوای همونی رو بگی که من بهش فکر میکنم؟ آره؟!
صدای جیغ کوتاهش از اونطرف گوشی در آمد.
جولیا: آره! استاد جیمین بهوش اومده.
و منی که نمیدانم چهگونه خودم را به بیمارستان رساندم. وقتی به خودم
۵.۰k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.