خان زاده پارت121
#خان_زاده #پارت121
مات موندم. با صدای آرومی گفت
_بمون تو همین اتاق..
پشت بند حرفش از اتاق بیرون رفت و درو بست.
با بدبختی روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. همینم مونده بود مثل معشوقه های قلابی توی اتاق خواب قائم بشم.
مطمئنا این وقت شب اومده که بمونه و حتما میخوان بیان توی اتاق خواب اون وقت...
تیز از جام بلند شدم و وسایلامو جمع کردم.سینی غذا رو فرستادم زیر تخت و دور تا دور اتاق و نگاه کردم. شاید بهتر بود برم توی حموم... یا بالکن!
اصلا شاید توی اتاق نیان.
به سمت در اتاق رفتم و گوشمو به در چسبوندم تا صدای هلیا واضح تر به گوشم برسه.
_میگی چی کار کنم اهورا؟اگه پای آبروی بابام در میون نبود به خاطر اینکه دست روم بلند کردی همه چیو بهم میزدم...حالا هم اگه میخوای همه چیو بهم بزنیم اوکی... ولی جواب بابامو خودت بده.
خوش به حالش... چه پشتش به پدرش گرم بود.. همه مثل من بدبخت نبودن که باباشون ولشون کنه توی شهر.
صدای اهورا اومد:
_بعدا راجع بهش حرف میزنیم.
داد هلیا در اومد
_بعدا؟فردا روز نامزدیه اون وقت ما بعدا... متاسفم اهورا... اما من یه دقیقه ی دیگه هم نمیتونم این اخلاق گندتو تحمل کنم... میرم.
قلبم به طپش افتاد و حرف بعدی اهورا دنیا رو روی سرم خراب کرد
_معذرت میخوام.
تموم شد... چه بدبختانه امید داشتم نامزدی فردا بهم میخوره و اهورا متعلق به خودمه!
بی رمق روی تخت نشستم...دیگه دلم نمیخواست صداشونو بشنوم. هرچند اونا هم دیگه دعوا نمیکردن که صداشون به گوشم برسه.
سرمو پایین افتاد و اشکم پایین چکید. دیگه بفهم آیلین.. اون مال تو نیست. هیچ وقت نبوده
* * * * *
امروز شرکت زود تر از همیشه تعطیل شد چون همه ی کارمندا برای نامزدی دعوت بودن. حتی منی که نمی رفتم هم به خاطر تعطیلی شرکت مجبور بودم تمام کارای عقب افتادم و ول کنم.
از در شرکت که بیرون زدم ماشینی جلوی پام زد روی ترمز.. با ترس عقب رفتم. بعد از دیشب ترسیده شده بودم.
سامان از ماشین پیاده شد و با چشمک گفت
_به موقع رسیدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
مات موندم. با صدای آرومی گفت
_بمون تو همین اتاق..
پشت بند حرفش از اتاق بیرون رفت و درو بست.
با بدبختی روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. همینم مونده بود مثل معشوقه های قلابی توی اتاق خواب قائم بشم.
مطمئنا این وقت شب اومده که بمونه و حتما میخوان بیان توی اتاق خواب اون وقت...
تیز از جام بلند شدم و وسایلامو جمع کردم.سینی غذا رو فرستادم زیر تخت و دور تا دور اتاق و نگاه کردم. شاید بهتر بود برم توی حموم... یا بالکن!
اصلا شاید توی اتاق نیان.
به سمت در اتاق رفتم و گوشمو به در چسبوندم تا صدای هلیا واضح تر به گوشم برسه.
_میگی چی کار کنم اهورا؟اگه پای آبروی بابام در میون نبود به خاطر اینکه دست روم بلند کردی همه چیو بهم میزدم...حالا هم اگه میخوای همه چیو بهم بزنیم اوکی... ولی جواب بابامو خودت بده.
خوش به حالش... چه پشتش به پدرش گرم بود.. همه مثل من بدبخت نبودن که باباشون ولشون کنه توی شهر.
صدای اهورا اومد:
_بعدا راجع بهش حرف میزنیم.
داد هلیا در اومد
_بعدا؟فردا روز نامزدیه اون وقت ما بعدا... متاسفم اهورا... اما من یه دقیقه ی دیگه هم نمیتونم این اخلاق گندتو تحمل کنم... میرم.
قلبم به طپش افتاد و حرف بعدی اهورا دنیا رو روی سرم خراب کرد
_معذرت میخوام.
تموم شد... چه بدبختانه امید داشتم نامزدی فردا بهم میخوره و اهورا متعلق به خودمه!
بی رمق روی تخت نشستم...دیگه دلم نمیخواست صداشونو بشنوم. هرچند اونا هم دیگه دعوا نمیکردن که صداشون به گوشم برسه.
سرمو پایین افتاد و اشکم پایین چکید. دیگه بفهم آیلین.. اون مال تو نیست. هیچ وقت نبوده
* * * * *
امروز شرکت زود تر از همیشه تعطیل شد چون همه ی کارمندا برای نامزدی دعوت بودن. حتی منی که نمی رفتم هم به خاطر تعطیلی شرکت مجبور بودم تمام کارای عقب افتادم و ول کنم.
از در شرکت که بیرون زدم ماشینی جلوی پام زد روی ترمز.. با ترس عقب رفتم. بعد از دیشب ترسیده شده بودم.
سامان از ماشین پیاده شد و با چشمک گفت
_به موقع رسیدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۹.۷k
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.