نمی خواستم به این سوالش جواب بدم چون خودمم جوابشو نمیدونس
نمیخواستم به این سوالش جواب بدم چون خودمم جوابشو نمیدونستم...
+رائل میخوام تواین حالت جوابمو بدی...چون نمیتونم چشماتو ببینم
_اقای جئون
یهو چشمم به دختری افتاد که دم در وایساده بود..کوک اروم خودشو ازم جدا کرد و بدون اینکه نگام کنه دستمو گرفت که پاشم
+بله خانوم مین؟
_اقای کیم دنبالتون میگشتن و گفتن گوشیتونم جواب ندادین بخاطر همین من اومدم
+اوهوم..بریم
و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
+ بعدا باهم حرف میزنیم...
و رفت داخل...باید چیکار میکردم حالا؟...راه افتادم سمت امور مالی...باید امروز هرطور شده خونه بگیرم...واقعا دیگه نمیتونستمخونه کوک بمونم..یه فکریم باید واسه این لباس مزخرف میکردم...امروزم دیگه نتونستم کلاس برم...بلاخره رفتم امور مالی و تونستم یکم پول بگیرم...سریع از شرکت زدم بیرون و سوار تاکسی شدم و بلاخره بعد از حدود نیم ساعت گشتن یه بنگاه پیدا کردم...با این مقدار پولی که کنار گذاشته بودم نهایتا میتونستم یه اپارتمان کوچیک توی قسمت متوسط شهر اجاره کنم..اما ایراد نداشت..من به قوطی کبریتم راضی بودم...رفتیم یه خونه رو ببینیم...خیلی کوچیک بود اما خوبیش این بود که مبله بود و نیاز نبود وسیله بگیرم بعد از بستن قرار داد حدودا ساعت ۴ بعد از ظهر شده بود.. باید چند دست لباس وکفشم میگرفتم... با این لباس کثیف فردا نمیتونستم برم سرکار...رفتم بازار...سعی کردم همه خریدامو از یه فروشگاه انجام بدم...سه دست پیرهن رسمی بلند و دودست لباس راحتی واسه توخونه گرفتم ...فعلا همینا کافی بود.. یکم خوراکیم گرفتم و راه افتادم سمت خونه
...................................
باصدای زنگ ساعت چشممو باز کردم...ساعت ۷ بود..از جام پاشدم و رفتم حموم...دوش گرفتنم حدودا یه ربع طول کشید وقتی تموم شد موهامو با حوله خشک کردمو ریختم دورم و پیرهن زرشکی بلندی که دیروز خریده بودمو تنم کردم...تا روی زانوم میومد...خب..خوب شده بودم...کفشامم پام کردم و از خونه زدم بیرون...باید یکم پولامو جمع میکردم که بتونم یه گوشی بگیرم...بدون گوشی نمیشد واقعا...بعد از حدودا ۵ دقیقه منتظر موندن یه تاکسی پیدا شد و راه افتادم سمت شرکت..حدودا۴۰ دقیقه بعد رسیدم..ساعتمو نگاه کردم...حدودا نیم ساعت تا شروع کلاسم مونده بود..دوباره همون استرس اومد سراغم.. واقعا دیگه توان چشمتوچشم شدن با ته رو نداشتم...البته فکر کنم کوکم از دستم ناراحت بود..باید دلیلشو ازش میپرسیدم...وقتی به در ورودی رسیدم همون وکیل دیروزیه یهو اومد بیرون...با دیدن من لبخندزد
+سلام خانوم لی...صبحتون بخیر...
+رائل میخوام تواین حالت جوابمو بدی...چون نمیتونم چشماتو ببینم
_اقای جئون
یهو چشمم به دختری افتاد که دم در وایساده بود..کوک اروم خودشو ازم جدا کرد و بدون اینکه نگام کنه دستمو گرفت که پاشم
+بله خانوم مین؟
_اقای کیم دنبالتون میگشتن و گفتن گوشیتونم جواب ندادین بخاطر همین من اومدم
+اوهوم..بریم
و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
+ بعدا باهم حرف میزنیم...
و رفت داخل...باید چیکار میکردم حالا؟...راه افتادم سمت امور مالی...باید امروز هرطور شده خونه بگیرم...واقعا دیگه نمیتونستمخونه کوک بمونم..یه فکریم باید واسه این لباس مزخرف میکردم...امروزم دیگه نتونستم کلاس برم...بلاخره رفتم امور مالی و تونستم یکم پول بگیرم...سریع از شرکت زدم بیرون و سوار تاکسی شدم و بلاخره بعد از حدود نیم ساعت گشتن یه بنگاه پیدا کردم...با این مقدار پولی که کنار گذاشته بودم نهایتا میتونستم یه اپارتمان کوچیک توی قسمت متوسط شهر اجاره کنم..اما ایراد نداشت..من به قوطی کبریتم راضی بودم...رفتیم یه خونه رو ببینیم...خیلی کوچیک بود اما خوبیش این بود که مبله بود و نیاز نبود وسیله بگیرم بعد از بستن قرار داد حدودا ساعت ۴ بعد از ظهر شده بود.. باید چند دست لباس وکفشم میگرفتم... با این لباس کثیف فردا نمیتونستم برم سرکار...رفتم بازار...سعی کردم همه خریدامو از یه فروشگاه انجام بدم...سه دست پیرهن رسمی بلند و دودست لباس راحتی واسه توخونه گرفتم ...فعلا همینا کافی بود.. یکم خوراکیم گرفتم و راه افتادم سمت خونه
...................................
باصدای زنگ ساعت چشممو باز کردم...ساعت ۷ بود..از جام پاشدم و رفتم حموم...دوش گرفتنم حدودا یه ربع طول کشید وقتی تموم شد موهامو با حوله خشک کردمو ریختم دورم و پیرهن زرشکی بلندی که دیروز خریده بودمو تنم کردم...تا روی زانوم میومد...خب..خوب شده بودم...کفشامم پام کردم و از خونه زدم بیرون...باید یکم پولامو جمع میکردم که بتونم یه گوشی بگیرم...بدون گوشی نمیشد واقعا...بعد از حدودا ۵ دقیقه منتظر موندن یه تاکسی پیدا شد و راه افتادم سمت شرکت..حدودا۴۰ دقیقه بعد رسیدم..ساعتمو نگاه کردم...حدودا نیم ساعت تا شروع کلاسم مونده بود..دوباره همون استرس اومد سراغم.. واقعا دیگه توان چشمتوچشم شدن با ته رو نداشتم...البته فکر کنم کوکم از دستم ناراحت بود..باید دلیلشو ازش میپرسیدم...وقتی به در ورودی رسیدم همون وکیل دیروزیه یهو اومد بیرون...با دیدن من لبخندزد
+سلام خانوم لی...صبحتون بخیر...
۸.۷k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.