امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل 2 ) p⁷⁶
چند ساعتی از اون لحظه میگذشت و حالا اون دختر آروم تر شده بود و همینطور درد شکمش درحال که روی مبل سالن نشست بود و با گوشه خیره بود و توی افکارش نامعلومی غرقه بود
تهیونگ درحال که لیوان آبی دستش بود به سمتش اومد و لیوان رو سمتش گرفت
ا،ت نگاهش رو از زمین گرفت و به تهیونگ داد به تک تک اجزای صورتش نگاه میکرد شاید نمیخواست باور کنه یا شایدم میترسید بخاطر شباهت چهره اش به عشقش دلش رو بهش ببازه
ولی این حقیقت هیچ وقت عوض نمیشد که اون بیش از حد شبیه عشقشه
دستشرو دراز کرد و لیوان رو از دست تهیونگ گرفت
و بعد از خوردن آب لیوان روی میز گذاشت
تهیونگ متوجه نگاه خیره و متعجب اون دختر بود ولی ترجیح داد بیخیال بشه و کنارش نشست
هنوز سکوت توی اون سالن حکم فرما بود هیچ حرفی بینشون رد بدل نمیشد و هردو توی افکارشون غرق بودن
يکی از حرفا و تحمت های که از جانب برادرش بهش زده شد و دیگر بخاطر حرفی که در باره ازدواج زده بود این تصمیمی نبود که یهویی گرفته بشه ولی هر چیزی در مورد اون دختر براش فرق داشت
ا،ت افکارش رو بس زد و نگاهی به نیم روخ تهیونگ انداخت
توی این مدت که اونجا زندگی میکرد حتا جرعت درست نگاه کردن توی صورتش رو نداشت بارها داشت باورش میشد که اون میتونی همون عشقش باشه که از دست داده ولی این فقد از دید اون تصورش بود
تهیونگ که متوجه نگاههای خیره اون دختر شد نگاهش رو از زمین گرفت
به ا،ت داد درست توی چشماش خیره شد
برعکس بقيه وقتا الان چشماش رو ازش نمی دزدید و ساف توی چشماش نگاه میکرد
تهیونگ : الان میخواهی چیکار کنی
ا،ت نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت
ا،ت : نمیدونم اون دست از سرم بر نمیداره من نمیخوام نتها دلیل زندگیم رو از دست بدم
تهیونگ مکثی کرد و چشماش توی حدقه چرخاند و لباش رو با زبون خیس کرد از حرفی که میخواست بزنه مطمئن بود ولی از جواب که قراره از اون دختر بشنوه نه نفس عمیقی کشید و برای گفتن اون حرف لب هاش رو از هم فاصله داد
تهیونگ : با من ازدواج کنه
ا،ت نگاهی که تاحالا هیچ حسی رو منتقل نمیکرد رو به تهیونگ دوخت و با تعجب پرسید
ا،ت : ت..تو متوجه هستی چی میگی ؟ ........
فصل 2 ) p⁷⁶
چند ساعتی از اون لحظه میگذشت و حالا اون دختر آروم تر شده بود و همینطور درد شکمش درحال که روی مبل سالن نشست بود و با گوشه خیره بود و توی افکارش نامعلومی غرقه بود
تهیونگ درحال که لیوان آبی دستش بود به سمتش اومد و لیوان رو سمتش گرفت
ا،ت نگاهش رو از زمین گرفت و به تهیونگ داد به تک تک اجزای صورتش نگاه میکرد شاید نمیخواست باور کنه یا شایدم میترسید بخاطر شباهت چهره اش به عشقش دلش رو بهش ببازه
ولی این حقیقت هیچ وقت عوض نمیشد که اون بیش از حد شبیه عشقشه
دستشرو دراز کرد و لیوان رو از دست تهیونگ گرفت
و بعد از خوردن آب لیوان روی میز گذاشت
تهیونگ متوجه نگاه خیره و متعجب اون دختر بود ولی ترجیح داد بیخیال بشه و کنارش نشست
هنوز سکوت توی اون سالن حکم فرما بود هیچ حرفی بینشون رد بدل نمیشد و هردو توی افکارشون غرق بودن
يکی از حرفا و تحمت های که از جانب برادرش بهش زده شد و دیگر بخاطر حرفی که در باره ازدواج زده بود این تصمیمی نبود که یهویی گرفته بشه ولی هر چیزی در مورد اون دختر براش فرق داشت
ا،ت افکارش رو بس زد و نگاهی به نیم روخ تهیونگ انداخت
توی این مدت که اونجا زندگی میکرد حتا جرعت درست نگاه کردن توی صورتش رو نداشت بارها داشت باورش میشد که اون میتونی همون عشقش باشه که از دست داده ولی این فقد از دید اون تصورش بود
تهیونگ که متوجه نگاههای خیره اون دختر شد نگاهش رو از زمین گرفت
به ا،ت داد درست توی چشماش خیره شد
برعکس بقيه وقتا الان چشماش رو ازش نمی دزدید و ساف توی چشماش نگاه میکرد
تهیونگ : الان میخواهی چیکار کنی
ا،ت نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت
ا،ت : نمیدونم اون دست از سرم بر نمیداره من نمیخوام نتها دلیل زندگیم رو از دست بدم
تهیونگ مکثی کرد و چشماش توی حدقه چرخاند و لباش رو با زبون خیس کرد از حرفی که میخواست بزنه مطمئن بود ولی از جواب که قراره از اون دختر بشنوه نه نفس عمیقی کشید و برای گفتن اون حرف لب هاش رو از هم فاصله داد
تهیونگ : با من ازدواج کنه
ا،ت نگاهی که تاحالا هیچ حسی رو منتقل نمیکرد رو به تهیونگ دوخت و با تعجب پرسید
ا،ت : ت..تو متوجه هستی چی میگی ؟ ........
- ۱۰.۶k
- ۰۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط