ترس شیرین pt
ترس شیرین pt27
لبخندی جنون آمیز زد که با غم چشمهاش در تضاد بود و این هانا رو میترسوند اولین بار بود حسی رو بیشتر از همه توی اون چشم ها میدید بیشتر انگشت هاشو دور گردن ظریف دختر فشار داد و حرفش رو کامل کرد.
-بهم بگو من رو نمیخوای فقط به زبون بیارش من هرچی از طرف تو باشه رو قبول میکنم فقط بهم بگو منو نمیخوای تا طوری این نحسی از زندگیت حذف بشه انگار هیچوقت وجود نداشته.
با سکوت دختر و چشمهایی که بیشتر شفاف میشدن فریاد زد
-حرف بزن هانا بگو!
+نمیخوامت
هانا مثل خودش با فریاد حرفش رو به زبون آورد و شل شدن دستهای مرد رو حس کرد و لحظه ای بعد اون ها رو با خشونت کنار زد و دوباره حرفش رو تکرار کرد
+نمیخوامت تهیونگ
مرد قدمی عقب برداشت و نگاهش رو گرفت تا دختر شکستگی توی نگاهش رو نبینه چقدر زود دنیاش فروریخت و معبدش خراب شد چقدر زیبا اسمش رو به زبون میآورد و چقدر دیر بود برای گفتنش.
چشم هاشو دوباره به جهانش برگردوند بی خبر از نگاه خودش که بی فروغ شده بود مثل اسمونی که هیچ ستاره ای نداشت.
تهیونک از خونه زد بیرون و هانا بعد از ترک شدنش سر جاش روی زمین فرود اومد و در حالی که اشک هاش یکی بعد از دیگری فرو میریختن قلبش رو چنگ زد
و صدای هق هق هاش تموم خونه رو پر کردن میگفتن چشم ها دروغ نمیگن اما امشب هانا با چشم هاش خیلی از دروغها رو گفته بود و به زبونشون آورده بود ای کاش مرد میتونست حقیقت رو از بینشون تشخیص بده شاید اونجوری دوباره سمتش میومد.
لبخندی جنون آمیز زد که با غم چشمهاش در تضاد بود و این هانا رو میترسوند اولین بار بود حسی رو بیشتر از همه توی اون چشم ها میدید بیشتر انگشت هاشو دور گردن ظریف دختر فشار داد و حرفش رو کامل کرد.
-بهم بگو من رو نمیخوای فقط به زبون بیارش من هرچی از طرف تو باشه رو قبول میکنم فقط بهم بگو منو نمیخوای تا طوری این نحسی از زندگیت حذف بشه انگار هیچوقت وجود نداشته.
با سکوت دختر و چشمهایی که بیشتر شفاف میشدن فریاد زد
-حرف بزن هانا بگو!
+نمیخوامت
هانا مثل خودش با فریاد حرفش رو به زبون آورد و شل شدن دستهای مرد رو حس کرد و لحظه ای بعد اون ها رو با خشونت کنار زد و دوباره حرفش رو تکرار کرد
+نمیخوامت تهیونگ
مرد قدمی عقب برداشت و نگاهش رو گرفت تا دختر شکستگی توی نگاهش رو نبینه چقدر زود دنیاش فروریخت و معبدش خراب شد چقدر زیبا اسمش رو به زبون میآورد و چقدر دیر بود برای گفتنش.
چشم هاشو دوباره به جهانش برگردوند بی خبر از نگاه خودش که بی فروغ شده بود مثل اسمونی که هیچ ستاره ای نداشت.
تهیونک از خونه زد بیرون و هانا بعد از ترک شدنش سر جاش روی زمین فرود اومد و در حالی که اشک هاش یکی بعد از دیگری فرو میریختن قلبش رو چنگ زد
و صدای هق هق هاش تموم خونه رو پر کردن میگفتن چشم ها دروغ نمیگن اما امشب هانا با چشم هاش خیلی از دروغها رو گفته بود و به زبونشون آورده بود ای کاش مرد میتونست حقیقت رو از بینشون تشخیص بده شاید اونجوری دوباره سمتش میومد.
- ۵.۷k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط