ترس شیرین pt26
با مشت تهیونگ که کنار سرش برخورد کرد نفسش قطع شد و حرفش فراموش چشمهاش از ترس گشاد شده بودن و به نفس نفس زدنهای مرد خیره بود. چشم هاش دیگه رنگی از سفیدی نداشتن انگار حرفهای دختر براش از شلاقی که بارون به پنجره میزد هم دردناک تر بود که قلبش انقدر درد گرفته بود.
چیزی درون تهیونگ فرو ریخته بود، چیزی که رگه های خونش رو روی سینش حس میکرد و نفسش رو بند میاورد. تا حالا انقدر کسی رو توی زندگیش نخواسته بود و حالا از طرف همون آدم پس زده شده بود.
-بهت گفتم... اون کلمه رو نگو نگفتم هانا؟
دوباره دستش رو همون قسمت کوبید که تو رفتگی توی دیوار درست کرد و تن پسر توی خودش مچاله شد.
-بهت گفتم تکرارش نکن و تو دوباره تکرارش کردی از چی ترسیدی گل من؟ من که بهت گفتم هیچوقت بهت اسیب نمیزنم.
چیزی درون صدای تهیونگ قلب هانا رو فشرده میکرد دختر میخواست اسیب بزنه تا اسیب نبینه ولی چرا انگار خودش هم داشت گریش میگرفت؟
-میخوای ولت کنم هانا اره؟ میخوای از زندگیت محو شم؟ فکر میکنی احتیاج داشتن به من ضعیفت میکنه؟
با سکوت دختر و نگاه شفافش لبخند شیفته ای زد و درد دستش رو نادیده گرفت درد قلبش بیشتر بود.
-نه عزیزم قوی ترت میکنه من شاید صاحب تک تک نفس هات باشم ولی اشتباه نکن هاتا توام صاحب تک تک نفس های منی فکر میکنی این منو ضعیف میکنه؟ نه چون شاید بدنم بتونه بدون تو زندگی کنه ولی من هیچوقت نمیتونم روحم رو پس بگیرم.
چشمای هانا از اشک برق میزد و بنیان تهیونگ رو دوباره سست میکرد شاید اشک هانا از درد توی حرف های تهیونگ بود شایدم دلش برای خودش میسوخت چون میدونست دیگه نمیتونه کسی رو پیدا کنه که انقدر بخوادش دست تهیونگ سمت گردن دختر رفتو جلو کشیدش با صدایی که از همیشه خمارتر شده بود به حرف اومد
-من قلبيو بهت نشون دادم که کمتر آدمی از وجودش خبر داشت من دنیامو بهت دادم حالا میخوای نفس هامو قطع کنی؟
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.