تکپارتیکوککوتاه
#تکپارتیکوک"کوتاه"
دستهای سرد و محکمش دور مچهام پیچیده بود، مثل زنجیری که هیچراه فراری نداشت. جونگکوک، مردی که همه ازش میترسیدن، اما حالا داشت با چشمهایی پر از شور و اصرار نگاهم میکرد. او که همیشه با دنیای مافیایی و تاریکی عجین بود، این بار داشت تلاش میکرد به زور قلبم رو به تصرف خودش دربیاره.
«تو مال منی، حتی اگر خودت هنوز باور نکنی.» صدای خشدار و پایینش مثل حکم نهایی توی گوشم پیچید. انگار دنیا برای یه لحظه فقط ما دوتا بودیم، جنگی بین خواستههای من و قدرت بیرحم اون. جونگکوک همیشه فرمانروای این بازی خطرناک بود، ولی اینبار داشت به جای تفنگ، با احساسات بازی میکرد.
لبخند تلخ و سردی زد و کمی نزدیکتر شد، نفسی گرم روی گردنم حس کردم. دلم میخواست عقب بکشم، ولی نیرویی توی وجودم بود که منو به سمتش میکشید، حتی وقتی مقاومت میکردم. میخواستم خودش رو انتخاب کنم، نه زور و اجبارش.
«نذار این دنیا منو از تو جدا کنه. بذار من تو رو به دست بیارم، حتی اگر شده با همه سختیها.» صدای لرزونش حقیقتی بود که نمیتونستم نادیده بگیرم.
تو این لحظه سرد و سنگین، فهمیدم این مافیای بیرحم، شاید تنها کسی باشه که حاضر شده اینقدر برای من بجنگه. بین نور و سایه، بین عشق و اجبار، قصهی ما هنوز داشت نوشته میشد. قصهای که فقط خودمون میتونستیم تمومش کنیم.
______
آقا یافتم
لایک کنین دوباره
دستهای سرد و محکمش دور مچهام پیچیده بود، مثل زنجیری که هیچراه فراری نداشت. جونگکوک، مردی که همه ازش میترسیدن، اما حالا داشت با چشمهایی پر از شور و اصرار نگاهم میکرد. او که همیشه با دنیای مافیایی و تاریکی عجین بود، این بار داشت تلاش میکرد به زور قلبم رو به تصرف خودش دربیاره.
«تو مال منی، حتی اگر خودت هنوز باور نکنی.» صدای خشدار و پایینش مثل حکم نهایی توی گوشم پیچید. انگار دنیا برای یه لحظه فقط ما دوتا بودیم، جنگی بین خواستههای من و قدرت بیرحم اون. جونگکوک همیشه فرمانروای این بازی خطرناک بود، ولی اینبار داشت به جای تفنگ، با احساسات بازی میکرد.
لبخند تلخ و سردی زد و کمی نزدیکتر شد، نفسی گرم روی گردنم حس کردم. دلم میخواست عقب بکشم، ولی نیرویی توی وجودم بود که منو به سمتش میکشید، حتی وقتی مقاومت میکردم. میخواستم خودش رو انتخاب کنم، نه زور و اجبارش.
«نذار این دنیا منو از تو جدا کنه. بذار من تو رو به دست بیارم، حتی اگر شده با همه سختیها.» صدای لرزونش حقیقتی بود که نمیتونستم نادیده بگیرم.
تو این لحظه سرد و سنگین، فهمیدم این مافیای بیرحم، شاید تنها کسی باشه که حاضر شده اینقدر برای من بجنگه. بین نور و سایه، بین عشق و اجبار، قصهی ما هنوز داشت نوشته میشد. قصهای که فقط خودمون میتونستیم تمومش کنیم.
______
آقا یافتم
لایک کنین دوباره
- ۱۸.۳k
- ۰۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط