هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت171
همین حرفا بود که باعث میشد علیرضا از این دختر دور بشه و فاصله بگیره
انگشتم روی لبه مهتاب گذاشتم و گفتم
دیگه نشنوم از این حرفا بزنی در مورد علیرضا حق نداری هیچ وقت حرفی بزنی
بیا راجع به خودمون حرف بزنیم
راجع به رفتن
و راجع به دهن لقیت پیش مارال....
رفتی بهش گفتی می خوام ببرمت خارج از کشور؟
دختر خوب همه دخترا آرزوشونه برن فرنگ می خوان برن اونجا زندگی عالی داشته باشن و تو فرار می کنی !
باور کن روزی که بفهمم دلیل این نه گفتن و فرار کردنت چی بوده من میدونم و تو...
کمی این پا و اون پا کرد و بالاخره ساره نجاتش داد از من فاصله گرفت و به سمت ساره رفت
بدون جوابی به من فرار کرد و خودش و از سوال و جواب من خلاص کرد.
بلاخره روز توی جنگل تمامشده وقتی هوا تاریک شد همگی به خونه برگشتیم
خسته بودم بیش از اندازه خسته بودم اما خستگیم فقط جسمی نبود روحم خسته بود
دیدن ماهرو اونجا کاری کرده بود که ذهنم آشوب بشه
چقدر این دختر برای من مهم بود که وقتی میدیدمش یا بهش فکر میکردم زندگیم زیرو میشد
بهتر بود هرچه زودتر کارایی رفتن مونو سر و سامون بدم واز اینجا دل بکنم تا هم اون از من و از یاد من دور باشه و هم من...
بعد از یه دوش حسابی روی تخت دراز کشیده بودم و مهتاب داشت موهاشو میبافت بهش خیره شده بودم و داشتم به این فکر میکردم چطور شد که پایه این دختر به زندگی من باز شد
اینکه این دختر الان اینجا کنارم بود به گفته خودش تمام نقشه و برنانه خودش بوده میگفت عاشق منه و مدتها بوده دنبال فرصت میگشته که بتونه بهم نزدیک بشه
اگر واقعا همچین عشقی هست پس بهتره به این عشقه فرصت بدم تا اونم خودی نشون بده شاید ماهرو اشتباه بوده
شاید خواستنش اشتباه بوده
اما هر چقدر از این بهونه هاو دلیل و منطق میآوردم قلبم کوتاه نمیآمد و باز بهونه می گرفت بهونه عشقی که اولین بار بود تجربه کرده بود و به هیچ وجه نمی خواست ازش دست بکشه
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#پارت171
همین حرفا بود که باعث میشد علیرضا از این دختر دور بشه و فاصله بگیره
انگشتم روی لبه مهتاب گذاشتم و گفتم
دیگه نشنوم از این حرفا بزنی در مورد علیرضا حق نداری هیچ وقت حرفی بزنی
بیا راجع به خودمون حرف بزنیم
راجع به رفتن
و راجع به دهن لقیت پیش مارال....
رفتی بهش گفتی می خوام ببرمت خارج از کشور؟
دختر خوب همه دخترا آرزوشونه برن فرنگ می خوان برن اونجا زندگی عالی داشته باشن و تو فرار می کنی !
باور کن روزی که بفهمم دلیل این نه گفتن و فرار کردنت چی بوده من میدونم و تو...
کمی این پا و اون پا کرد و بالاخره ساره نجاتش داد از من فاصله گرفت و به سمت ساره رفت
بدون جوابی به من فرار کرد و خودش و از سوال و جواب من خلاص کرد.
بلاخره روز توی جنگل تمامشده وقتی هوا تاریک شد همگی به خونه برگشتیم
خسته بودم بیش از اندازه خسته بودم اما خستگیم فقط جسمی نبود روحم خسته بود
دیدن ماهرو اونجا کاری کرده بود که ذهنم آشوب بشه
چقدر این دختر برای من مهم بود که وقتی میدیدمش یا بهش فکر میکردم زندگیم زیرو میشد
بهتر بود هرچه زودتر کارایی رفتن مونو سر و سامون بدم واز اینجا دل بکنم تا هم اون از من و از یاد من دور باشه و هم من...
بعد از یه دوش حسابی روی تخت دراز کشیده بودم و مهتاب داشت موهاشو میبافت بهش خیره شده بودم و داشتم به این فکر میکردم چطور شد که پایه این دختر به زندگی من باز شد
اینکه این دختر الان اینجا کنارم بود به گفته خودش تمام نقشه و برنانه خودش بوده میگفت عاشق منه و مدتها بوده دنبال فرصت میگشته که بتونه بهم نزدیک بشه
اگر واقعا همچین عشقی هست پس بهتره به این عشقه فرصت بدم تا اونم خودی نشون بده شاید ماهرو اشتباه بوده
شاید خواستنش اشتباه بوده
اما هر چقدر از این بهونه هاو دلیل و منطق میآوردم قلبم کوتاه نمیآمد و باز بهونه می گرفت بهونه عشقی که اولین بار بود تجربه کرده بود و به هیچ وجه نمی خواست ازش دست بکشه
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
۵.۰k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.