رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹⁶
وارد سالن شدم،خدمتکار به سمتم اومد و تعظیم کرد و گفت:آقای کیم امروز جلسه دارن
و بعد دستشو به سمت سالن غذا خوری دراز کرد و گفت:صبحانه حاضره
سرمو تکون دادم و به سمت سالن غذا خوری رفتم.
نانسی مشغول نوشیدن قهوه بود،تا منو دید لبخندی زد و گفت:بفرمایید
منم با یه لبخند جوابشو دادم و روی صندلی روبه روش نشستم.
مشغول خوردن صبحونه بودم که گفت:دوستش داری؟
یهو سرفهم گرفت،یه لیوان آب ریخت و به سمتم گرفت.
کمی خوردم و گذاشتمش روی میز
لبخند فیکی زدم و گفتم:من..
حرفمو قطع کرد و گفت:ببخشید برای فضولیم،معلومه که دوستش داری
بلند شد و گفت:از صبحونتون لذت ببرید
و بعد رفت.
این دختر خیلی عجیب بود.
بارون؟،هوا که صاف بود.
به سمت در رفتم و رو به خدمتکار گفتم:میشه بزارید برم بیرون؟
سرشو به معنای نه تکون داد و گفت:نمیشه، هوا بارونیه اقای کیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:زود برمیگردم
هوفی کشید و گفت:باشه
قطره های بارون یکی یکی رو زمین مینشتن،دستمو دراز کردم تا قطره ها دستمو نوازش کنن.
بارون منو یاد مادرم میندازه،مادرم وقتی فوت شد من دو سالم بود،اما خوب یادمه چه بارون شدیدی میبارید.
سرمو آوردم بالا و چشمامو بستم،اجازه دادم قطره ها صورتمو خیس کنن.
یهو احساس کردم بارون بند اومد.
چشمامو باز کردم،چشمام روی دو چشم سیاه قفل شد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹⁶
وارد سالن شدم،خدمتکار به سمتم اومد و تعظیم کرد و گفت:آقای کیم امروز جلسه دارن
و بعد دستشو به سمت سالن غذا خوری دراز کرد و گفت:صبحانه حاضره
سرمو تکون دادم و به سمت سالن غذا خوری رفتم.
نانسی مشغول نوشیدن قهوه بود،تا منو دید لبخندی زد و گفت:بفرمایید
منم با یه لبخند جوابشو دادم و روی صندلی روبه روش نشستم.
مشغول خوردن صبحونه بودم که گفت:دوستش داری؟
یهو سرفهم گرفت،یه لیوان آب ریخت و به سمتم گرفت.
کمی خوردم و گذاشتمش روی میز
لبخند فیکی زدم و گفتم:من..
حرفمو قطع کرد و گفت:ببخشید برای فضولیم،معلومه که دوستش داری
بلند شد و گفت:از صبحونتون لذت ببرید
و بعد رفت.
این دختر خیلی عجیب بود.
بارون؟،هوا که صاف بود.
به سمت در رفتم و رو به خدمتکار گفتم:میشه بزارید برم بیرون؟
سرشو به معنای نه تکون داد و گفت:نمیشه، هوا بارونیه اقای کیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:زود برمیگردم
هوفی کشید و گفت:باشه
قطره های بارون یکی یکی رو زمین مینشتن،دستمو دراز کردم تا قطره ها دستمو نوازش کنن.
بارون منو یاد مادرم میندازه،مادرم وقتی فوت شد من دو سالم بود،اما خوب یادمه چه بارون شدیدی میبارید.
سرمو آوردم بالا و چشمامو بستم،اجازه دادم قطره ها صورتمو خیس کنن.
یهو احساس کردم بارون بند اومد.
چشمامو باز کردم،چشمام روی دو چشم سیاه قفل شد...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۷.۹k
- ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط