رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹⁸
لبشو جدا کرد،چشماشو باز کرد و گفت:اینم هدیه تولدت
تولد؟،امروز تولدمه؟،اون از کجا میدونه؟
گیج نگاهش کردم.
زیر لب خندید و گفت:رز کوچولو دیگه بزرگ شده
نا خودآگاه لبخندی روی لبم پدیدار شد.
داره چه بلایی سرت میاد رزیتا؟
سرشو کج کرد و گفت:پس لبخند زدن هم بلدی؟
بساط لبخند رو از روی لبم جمع کردم و گفتم:میتونم برم؟
چند قدم ازم دور شد و نیشخندی زد و گفت:حالا که هدیهتو گرفتی میتونی بری
به سمت در دویدم و زدم بیرون.
به در تکیه دادم و دستمو گذاشتم روی قلبم،این چه حس عجیبیه؟
روی تختم دراز کشیدم،بالشت رو گذاشتم روی صورتم و به چند دقیقه پیش فکر کردم.
هـــی رزیتا آروم باش.
عصر بود و بارون بند اومده بود.
سالن خلوت بود و صدایی به گوش نمیرسید.
خدمتکار تعظیم کرد و گفت:آقای کیم و دوشیزه بیرون هستن
به سمت در خروجی عمارت رفتم و وارد حیاط شدم.
بارون علف ها رو نم دار کرده بود و رنگین کمان قشنگی توی آسمون به چشم میرسید.
تهیونگ مشغول تمرین تیر اندازی بود.
نانسی روی صندلی نشسته بود،قهوه میخورد و تهیونگ رو تماشا میکرد.
تهیونگ چرخید و رو به من گفت:بیا اینجا
اطرافم و نگاه کردم و گفتم:من؟
نیشخندی زد و به سمتم اومد و دستمو گرفت و کشید...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹⁸
لبشو جدا کرد،چشماشو باز کرد و گفت:اینم هدیه تولدت
تولد؟،امروز تولدمه؟،اون از کجا میدونه؟
گیج نگاهش کردم.
زیر لب خندید و گفت:رز کوچولو دیگه بزرگ شده
نا خودآگاه لبخندی روی لبم پدیدار شد.
داره چه بلایی سرت میاد رزیتا؟
سرشو کج کرد و گفت:پس لبخند زدن هم بلدی؟
بساط لبخند رو از روی لبم جمع کردم و گفتم:میتونم برم؟
چند قدم ازم دور شد و نیشخندی زد و گفت:حالا که هدیهتو گرفتی میتونی بری
به سمت در دویدم و زدم بیرون.
به در تکیه دادم و دستمو گذاشتم روی قلبم،این چه حس عجیبیه؟
روی تختم دراز کشیدم،بالشت رو گذاشتم روی صورتم و به چند دقیقه پیش فکر کردم.
هـــی رزیتا آروم باش.
عصر بود و بارون بند اومده بود.
سالن خلوت بود و صدایی به گوش نمیرسید.
خدمتکار تعظیم کرد و گفت:آقای کیم و دوشیزه بیرون هستن
به سمت در خروجی عمارت رفتم و وارد حیاط شدم.
بارون علف ها رو نم دار کرده بود و رنگین کمان قشنگی توی آسمون به چشم میرسید.
تهیونگ مشغول تمرین تیر اندازی بود.
نانسی روی صندلی نشسته بود،قهوه میخورد و تهیونگ رو تماشا میکرد.
تهیونگ چرخید و رو به من گفت:بیا اینجا
اطرافم و نگاه کردم و گفتم:من؟
نیشخندی زد و به سمتم اومد و دستمو گرفت و کشید...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۸.۶k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط