رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹⁵
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاقش رفتم و در زدم.
با صدای ضعیفی گفت:بیا تو
آروم درو باز کردم و رفتم تو.
روی تختش نشسته بود و کتاب میخوند.
به سمتش رفتم و سینی رو گذاشتم روی میز کنار تخت.
تا منو دید کتابشو بست،با لبای زخمیش نیشخندی زد و گفت:انگار رز کوچولو خیلی نگرانمه
نگرانشم؟،اصلا چرا باید نگران کسی باشم که منو از خانوادم جدا کرد؟
یه لیوان آب ریختم و با قرص به سمتش گرفتم و گفتم:بفرمایید
قرص رو گذاشت توی دهنش و بعد کمی از آب نوشید.
به سمت در قدم برداشتم که گفت:بابت چند ساعت پیش،معذرت
میخوام،نمیدونستم دارم چیکار میکنم
برگشتم و گفتم:لازم نیست عذرخواهی کنید
و بعد از اتاق خارج شدم.
این مرد اونقدراهم بدجنس نیست،حداقل عذرخواهی کردن بلده.
_مگه نگفتی هیچوقت از هم جدا نمیشیم؟،مگه نگفتی همیشه مواضبمی؟
چند قدم بهش نزدیک شدم که گریه کنان داد زد:دروغگــــو،دروغگــــو
از جام پریدم،نفس زنان ملافه رو از روم کشیدم و یکم از آبی که روی میز بود نوشیدم.
حتما اون مرد داره اذیتش میکنه،الیز فقط شونزده سالشه.
بلند شدم و به سمت بالکن رفتم.
مامان،بابا،نتونستم خوب ازش مواظبت کنم،من خواهر خوبی نبودم براش.
با سر دردِ بدی بیدار شدم،بالشت رو بغل کردم و نفس عمیقی کشیدم.
وارد سالن شدم،خدمتکار به سمتم اومد و تعظیم کرد و گفت:آقای کیم امروز جلسه دارن
و بعد دستشو به سمت سالن غذا خوری دراز کرد و گفت:صبحانه حاضره
سرمو تکون دادم و به سمت سالن غذا خوری رفتم.
نانسی مشغول نوشیدن قهوه بود...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹⁵
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاقش رفتم و در زدم.
با صدای ضعیفی گفت:بیا تو
آروم درو باز کردم و رفتم تو.
روی تختش نشسته بود و کتاب میخوند.
به سمتش رفتم و سینی رو گذاشتم روی میز کنار تخت.
تا منو دید کتابشو بست،با لبای زخمیش نیشخندی زد و گفت:انگار رز کوچولو خیلی نگرانمه
نگرانشم؟،اصلا چرا باید نگران کسی باشم که منو از خانوادم جدا کرد؟
یه لیوان آب ریختم و با قرص به سمتش گرفتم و گفتم:بفرمایید
قرص رو گذاشت توی دهنش و بعد کمی از آب نوشید.
به سمت در قدم برداشتم که گفت:بابت چند ساعت پیش،معذرت
میخوام،نمیدونستم دارم چیکار میکنم
برگشتم و گفتم:لازم نیست عذرخواهی کنید
و بعد از اتاق خارج شدم.
این مرد اونقدراهم بدجنس نیست،حداقل عذرخواهی کردن بلده.
_مگه نگفتی هیچوقت از هم جدا نمیشیم؟،مگه نگفتی همیشه مواضبمی؟
چند قدم بهش نزدیک شدم که گریه کنان داد زد:دروغگــــو،دروغگــــو
از جام پریدم،نفس زنان ملافه رو از روم کشیدم و یکم از آبی که روی میز بود نوشیدم.
حتما اون مرد داره اذیتش میکنه،الیز فقط شونزده سالشه.
بلند شدم و به سمت بالکن رفتم.
مامان،بابا،نتونستم خوب ازش مواظبت کنم،من خواهر خوبی نبودم براش.
با سر دردِ بدی بیدار شدم،بالشت رو بغل کردم و نفس عمیقی کشیدم.
وارد سالن شدم،خدمتکار به سمتم اومد و تعظیم کرد و گفت:آقای کیم امروز جلسه دارن
و بعد دستشو به سمت سالن غذا خوری دراز کرد و گفت:صبحانه حاضره
سرمو تکون دادم و به سمت سالن غذا خوری رفتم.
نانسی مشغول نوشیدن قهوه بود...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۸.۸k
- ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط