p10
*ات*
داشتم میرفتم سمت تخت که یدفه خوردم به تخت و نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم روش...بهش نگا کردم هیچ ریکشنی نشون نداد..*ترس*لبخند زده نکنه میخواد...
کوک : نه...
ات : هوم؟
کوک : من موجودیم که سر حرفش وایمیسه...نیازی نیس بترسی...
امشب رو میتونم راحت بخوابم...کشتن اون دکتر بخاطر یه شب خواب بود؟...
ات :*بغض* م..من ادم کشتم..
کوک :....
ات : چراااا*داد*
مشتی به سینش زدم
ات : چرا هر اتفاقی میوفته به نفع تو و به زیان منه...این منصفانه نیس...چرا*گریه*
کوک : هوممم؟
ات : رویاهام خراب شدن...قاتل شدم...خواب خوب ندارم...چرا میخوای منو بکشی...
کوک : هوممم هیچی نمیدونی...ندونستنت هم بیشتر منو وادار به کشتنت میکنه.
ات : چ...چی...
کوک : میتونم بگم هر دو از دست همدیگه عصبانیم...
ات : ها؟
کوک : دیگ هیچ علاقه ای به اذیت کردنت ندارم...از دروغ گفتن متنفرم
ات : د..درمورد چی حرف میزنی؟
کوک : حرفای که در مورد شکلم بهت گفتم همه دروغ بود...واقعیت من همچین شکل ترسناکیه...
ات : ولی...اوایل..
کوک : میخوای تمام داستان رو ببینی؟
چهرش جدیه...حتی لبخند هم نزده...فک کنم لازمه...شاید بتونم خودمو خلاص کنم...
ات : ا...اوهوم...
کوک : خیلی خب
منو خوابوند رو تخت و لباشو رو لبام گزاشت...میخواد تو خواب بهم نشون بده؟!
_________
تو یه فروشگاه بودم...که یدفه دیدم جونگ کوک جفتمه...جیغی زدم..
کوک : مگه نمیخواستی ببینی؟
ات : ا...اوم..
یکم تو فروشگاه راه رفتم...فروشگاه مبلمان بود...جاییه که پسرا میخواستن واسم تخت بخرن...اون موقع تازه تازه میخواستیم تنها تو یه خونه زندگی کنیم...بعد فوت پدر و مادرم..
_ات یه تخت انتخاب کن دیگه
+یونگی اوپا...صبر کن خووو باید عاقلانه انتخاب کنم...
_اون یه تخته فقدددد انتخابش کنننننن
+خفه شو! تخت واسه من مهمه...
_اوکی اوکی هر جور راحتی
اون منم...وقتی 10 سالم بود...
+این..اینو میخوام
_خیلی خب...
صبر کن ببینم..چرا از اینجا نشونم داد؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم هیچ لبخندی رو صورتش نیس...رفتم سمت تخت و زیرشو نگاه کردم....
امکان نداره...این خود جونگ کوکه ولی بچس....و..همون شکل ترسناک خودشو داره!!!
داشتم میرفتم سمت تخت که یدفه خوردم به تخت و نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم روش...بهش نگا کردم هیچ ریکشنی نشون نداد..*ترس*لبخند زده نکنه میخواد...
کوک : نه...
ات : هوم؟
کوک : من موجودیم که سر حرفش وایمیسه...نیازی نیس بترسی...
امشب رو میتونم راحت بخوابم...کشتن اون دکتر بخاطر یه شب خواب بود؟...
ات :*بغض* م..من ادم کشتم..
کوک :....
ات : چراااا*داد*
مشتی به سینش زدم
ات : چرا هر اتفاقی میوفته به نفع تو و به زیان منه...این منصفانه نیس...چرا*گریه*
کوک : هوممم؟
ات : رویاهام خراب شدن...قاتل شدم...خواب خوب ندارم...چرا میخوای منو بکشی...
کوک : هوممم هیچی نمیدونی...ندونستنت هم بیشتر منو وادار به کشتنت میکنه.
ات : چ...چی...
کوک : میتونم بگم هر دو از دست همدیگه عصبانیم...
ات : ها؟
کوک : دیگ هیچ علاقه ای به اذیت کردنت ندارم...از دروغ گفتن متنفرم
ات : د..درمورد چی حرف میزنی؟
کوک : حرفای که در مورد شکلم بهت گفتم همه دروغ بود...واقعیت من همچین شکل ترسناکیه...
ات : ولی...اوایل..
کوک : میخوای تمام داستان رو ببینی؟
چهرش جدیه...حتی لبخند هم نزده...فک کنم لازمه...شاید بتونم خودمو خلاص کنم...
ات : ا...اوهوم...
کوک : خیلی خب
منو خوابوند رو تخت و لباشو رو لبام گزاشت...میخواد تو خواب بهم نشون بده؟!
_________
تو یه فروشگاه بودم...که یدفه دیدم جونگ کوک جفتمه...جیغی زدم..
کوک : مگه نمیخواستی ببینی؟
ات : ا...اوم..
یکم تو فروشگاه راه رفتم...فروشگاه مبلمان بود...جاییه که پسرا میخواستن واسم تخت بخرن...اون موقع تازه تازه میخواستیم تنها تو یه خونه زندگی کنیم...بعد فوت پدر و مادرم..
_ات یه تخت انتخاب کن دیگه
+یونگی اوپا...صبر کن خووو باید عاقلانه انتخاب کنم...
_اون یه تخته فقدددد انتخابش کنننننن
+خفه شو! تخت واسه من مهمه...
_اوکی اوکی هر جور راحتی
اون منم...وقتی 10 سالم بود...
+این..اینو میخوام
_خیلی خب...
صبر کن ببینم..چرا از اینجا نشونم داد؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم هیچ لبخندی رو صورتش نیس...رفتم سمت تخت و زیرشو نگاه کردم....
امکان نداره...این خود جونگ کوکه ولی بچس....و..همون شکل ترسناک خودشو داره!!!
۱۱۴.۸k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.