*ات*
*ات*
ات : عی جاننننننن*-*
یونگی : فک کنم اینجا فقد تویی که خانوادش جون سالمی دارن *لبخند*
ات : هوم؟ چرا همچین فکری میکنین؟ کی بود که گفت میلی یه خانوادن؟
یونگی :.....
ات : فرمانده مین؟
یونگی : معذرت میخوام...ولی خودم به همچین چیزی اعتقاد ندارم
فرمانده مین رف...چرا یدفه ناراحت شدن؟
*یونگی*
میلی یه خانوادن؟...از چهرت میشه فهمید خودتم به اون اعتقاد نداری...تو با بقیه سربازای میلی حرف نزدی که بخوای بفهمی میلی چجوریه...تو به میلی نمیگی خانواده...تو به دوستات میگی خانواده...جونگ کوک...تهیونگ..جیمین..حتی هوسوک رو هم به چشم خانواده میبینی...هنوز پدر و مادرتو فراموش نکردی..ولی باز سعی داری ناراحتیت رو پنهون کنی*لبخند*
ات : فرمانده مین
یونگی : هوم؟
ات : انگا حالتون خوب نیس...
یونگی : نه...خوبم...
ات : دارین دروغ میگید
یونگی :هوفففف...هر چی باشه...حال من از این بهتر نمیشه.
ات : فرمانده مین...میشه داستان بچگیتونو واسم تعریف کنین؟
یونگی :*شوکه*
ات : هوم؟...
جین : سرباز لییییییییی
جیهوپ : اتتتتتتتتتت
ات : فرمانده؟ هوسوک؟
جین : امم..میگم نظرت چیه بعدا با فرمانده مین حرف بزنی..
جیهوپ : اوهوم اوهوم...بیا میخوایم شمشیر جدیدتو ببینیم
ات : ولی...فرمانده مین ناراحتن
جین : گفتمت بعدا باش حرف بزن
*ات*
فرمانده کیم در گوشم گفت : خودم واست توضیح میدم فقد بیا.
ات : ب..باشه باشه اومدم.
من و فرمانده کیم و هوسوک رفتیم خوابگاه
جین : ببین بزار یه چیزی بت بگم...به فرمانده مین از بچگیش چیزی نگو
ات : چرا خو؟
جیهوپ : من دلم نمیخواد احساست نسبت به فرمانده مین عوض شه پس نمیتونم بگم.
ات : من هیچ وقت احساسم نسبت به فرمانده مین عوض نمیشه...اتفاقا هر روز بیشتر بهشون علاقه مند میشم.
جین : هوفففف. اوکی بهت میگیم...ولی هیچ وقت به کسی نگو...چون فرمانده مین در جا یا محکمو به اعدام میشه یا دستگیر میشه.
ات : ب...به دست کی؟
جین : میلی!...پلیس داخلی دستگیرش میکنن
ات :*شوکه* و...واسه چی؟
جین : یونگی...بچگیش یه قاتل بود
ات :......
ات : عی جاننننننن*-*
یونگی : فک کنم اینجا فقد تویی که خانوادش جون سالمی دارن *لبخند*
ات : هوم؟ چرا همچین فکری میکنین؟ کی بود که گفت میلی یه خانوادن؟
یونگی :.....
ات : فرمانده مین؟
یونگی : معذرت میخوام...ولی خودم به همچین چیزی اعتقاد ندارم
فرمانده مین رف...چرا یدفه ناراحت شدن؟
*یونگی*
میلی یه خانوادن؟...از چهرت میشه فهمید خودتم به اون اعتقاد نداری...تو با بقیه سربازای میلی حرف نزدی که بخوای بفهمی میلی چجوریه...تو به میلی نمیگی خانواده...تو به دوستات میگی خانواده...جونگ کوک...تهیونگ..جیمین..حتی هوسوک رو هم به چشم خانواده میبینی...هنوز پدر و مادرتو فراموش نکردی..ولی باز سعی داری ناراحتیت رو پنهون کنی*لبخند*
ات : فرمانده مین
یونگی : هوم؟
ات : انگا حالتون خوب نیس...
یونگی : نه...خوبم...
ات : دارین دروغ میگید
یونگی :هوفففف...هر چی باشه...حال من از این بهتر نمیشه.
ات : فرمانده مین...میشه داستان بچگیتونو واسم تعریف کنین؟
یونگی :*شوکه*
ات : هوم؟...
جین : سرباز لییییییییی
جیهوپ : اتتتتتتتتتت
ات : فرمانده؟ هوسوک؟
جین : امم..میگم نظرت چیه بعدا با فرمانده مین حرف بزنی..
جیهوپ : اوهوم اوهوم...بیا میخوایم شمشیر جدیدتو ببینیم
ات : ولی...فرمانده مین ناراحتن
جین : گفتمت بعدا باش حرف بزن
*ات*
فرمانده کیم در گوشم گفت : خودم واست توضیح میدم فقد بیا.
ات : ب..باشه باشه اومدم.
من و فرمانده کیم و هوسوک رفتیم خوابگاه
جین : ببین بزار یه چیزی بت بگم...به فرمانده مین از بچگیش چیزی نگو
ات : چرا خو؟
جیهوپ : من دلم نمیخواد احساست نسبت به فرمانده مین عوض شه پس نمیتونم بگم.
ات : من هیچ وقت احساسم نسبت به فرمانده مین عوض نمیشه...اتفاقا هر روز بیشتر بهشون علاقه مند میشم.
جین : هوفففف. اوکی بهت میگیم...ولی هیچ وقت به کسی نگو...چون فرمانده مین در جا یا محکمو به اعدام میشه یا دستگیر میشه.
ات : ب...به دست کی؟
جین : میلی!...پلیس داخلی دستگیرش میکنن
ات :*شوکه* و...واسه چی؟
جین : یونگی...بچگیش یه قاتل بود
ات :......
۸۰.۳k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.