p11
*ات*
لبخند رو لباشه و بهم نگاه میکنه به خاطر اینکه تخت رو انتخاب کرده بودم...
+جیهوپپپ اوپااااا بعدا برو از کوکیای خرگوش کوکو واسم بگیر
*اوکی اوکی بریم
ات : تو...از اول همینجوری بودی
کوک : اوهوم
ات : پس...اون کی بود.
کوک : اون هم خودم بودم.
ات : ینی چی این منطقی نیس
کوک : حالا بهت نشون میدم...
دوباره لباشو رو لبام گزاشت و وارد یه خواب دیگه شدیم...
تو اتاقم بودم
+تهیونگ اوپا نپر تو تخت...بیا پایین
×اینقد حساس نباش این فقد یه تخته
+ تخت با ارزشترین دارایی منه بیا پایینننننننن
×باشه باشه
همون طور که جیغ میزدم بازم جونگ کوک رو زیر تخت دیدم و به من بچه نگاه میکنه و لبخند میزنه و اشک از چشماش میریزه.
+تخت عزیز من...تو در امانی...نمیزارم اون پفیوز نزدیکت شه
ات : ح...حالا فهمیدم...
کوک : فهمیدی؟
ات : من همیشه تختم رو با ارزشترین داراییام میدونستم...غذا خوردم رو تخت بود...نصف روز رو میخوابیدم...نمیزاشتم کسی جز من روش بخوابه...خودتم..منو محافظ تخت میدیدی..تو ازینکه همیشه من رو تخت بودم خوشحال بودی
کوک : اوهوم
ات : ولی...من بقیشو نمیفهمم
کوک : هوففف...حالا بهت میگم..خوشحال بودم ازینکه ازم مراقبت میکردی یکیشه...خوشحالم بودم ازینکه منو زیبا دیدی و به صورت اتفاقی اسممو به زبونت اوردی..تختی که داری چندبار دست به دست شد چون فقد دنبال دوست بودم...یا اینکه ازم به درستی استفاده نمیکردن..من نمیخواستم خودمو بهت نشون بدم چون میفهمیدم میترسی...وقتی فهمیدم با اون استعداد قشنگت منو به زیبا ترین شکل کشیدی طاقتم تموم شده بود...وقتی نقشیتو گزاشتی زیر تخت من شکل اونو رو خودم ساختم...و شب که میری میخوابی من از زیر تخت میام بیرون و پیشت دراز میکشم و وارد خوابت میشم..که بتونم باز حرف بزنم..اونم با یه چهره زیبا که ازم نترسی...
لبخند رو لباشه و بهم نگاه میکنه به خاطر اینکه تخت رو انتخاب کرده بودم...
+جیهوپپپ اوپااااا بعدا برو از کوکیای خرگوش کوکو واسم بگیر
*اوکی اوکی بریم
ات : تو...از اول همینجوری بودی
کوک : اوهوم
ات : پس...اون کی بود.
کوک : اون هم خودم بودم.
ات : ینی چی این منطقی نیس
کوک : حالا بهت نشون میدم...
دوباره لباشو رو لبام گزاشت و وارد یه خواب دیگه شدیم...
تو اتاقم بودم
+تهیونگ اوپا نپر تو تخت...بیا پایین
×اینقد حساس نباش این فقد یه تخته
+ تخت با ارزشترین دارایی منه بیا پایینننننننن
×باشه باشه
همون طور که جیغ میزدم بازم جونگ کوک رو زیر تخت دیدم و به من بچه نگاه میکنه و لبخند میزنه و اشک از چشماش میریزه.
+تخت عزیز من...تو در امانی...نمیزارم اون پفیوز نزدیکت شه
ات : ح...حالا فهمیدم...
کوک : فهمیدی؟
ات : من همیشه تختم رو با ارزشترین داراییام میدونستم...غذا خوردم رو تخت بود...نصف روز رو میخوابیدم...نمیزاشتم کسی جز من روش بخوابه...خودتم..منو محافظ تخت میدیدی..تو ازینکه همیشه من رو تخت بودم خوشحال بودی
کوک : اوهوم
ات : ولی...من بقیشو نمیفهمم
کوک : هوففف...حالا بهت میگم..خوشحال بودم ازینکه ازم مراقبت میکردی یکیشه...خوشحالم بودم ازینکه منو زیبا دیدی و به صورت اتفاقی اسممو به زبونت اوردی..تختی که داری چندبار دست به دست شد چون فقد دنبال دوست بودم...یا اینکه ازم به درستی استفاده نمیکردن..من نمیخواستم خودمو بهت نشون بدم چون میفهمیدم میترسی...وقتی فهمیدم با اون استعداد قشنگت منو به زیبا ترین شکل کشیدی طاقتم تموم شده بود...وقتی نقشیتو گزاشتی زیر تخت من شکل اونو رو خودم ساختم...و شب که میری میخوابی من از زیر تخت میام بیرون و پیشت دراز میکشم و وارد خوابت میشم..که بتونم باز حرف بزنم..اونم با یه چهره زیبا که ازم نترسی...
۱۰۵.۲k
۱۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.