جین : یونگی...بچگیش یه قاتل بود
جین : یونگی...بچگیش یه قاتل بود
ات :......
جین : مردم رو به طور مرموزی میکشت و تمام پولشونو میدزدید..که فقد مادرش رو درمان کنه...به دروغ اینکه به خانوادش گفته بود کار پیدا کرده...برادرش پیشش نبود. چون تو قصر میلی زندگی میکرد و حین اموزش بود. وقتی پلیس داخلی فهمیدن دزدی کار خانواده یونگی بود پدر یونگی فقد برای نجات یونگی و یون گفت که کار خودش بود...اول مادر بیمار یونگی رو کشتن...و بعد پدرش...و برادر بزرگتر که متوجه ماجرا شد یون و یونگی رو برد پیشش تو قصر که مواظبشون باشه. بعد 1 سال که دوره دوم برادر یونگی بود...روزی بود که پدرت رو از قصر انداختن...پدرت توی قصر همیشه مواظب برادر یونگی بود و بهش محبت میکرد...مثل پسرش بود...بعد چند ماه من و هوسوک و فرمانده کیم نامجون وارد قصر شدیم...یتیم بودیم...برادر یونگی مارو اورد که دوست باشیم. بعد اینکه دوره اموزشی برادر یونگی تموم شد و یه سرباز شد...توی حمله به ایافکثولو مرد..یونگی هم در این باره خیلی ناراحت شد...برادر یونگی همیشه ارزو داشت سولار رو نابود کنه و زندگی نامه شاه میلی رو ببره...ارزوش این بود که میخواست مردم رو از هیولاها نجات بده.و شاه میلی بشه.تمام راز های هیولاها و انواعشون اونجا نوشته شده...شاید هم...راه حلی برای نجات بشیرت باشه...این وظیفه رو گزاشت به عهده یون...ولی حالا که یون هم نیستش...یونگی مونده...یون هیچ پیغامی به یونگی نرسونده بود که بعدش خودش باید سولار رو نابود کنه. یون به یونگی گف هنوز کوچیکه برای مردن و خودشو تو خطر نندازه...پس حتما یون تصمیم اینو نداره که وظیفه ارزو برادرشونو بزاره ب عهده یونگی...
ات : همینو میخواستی بگی؟
جین : واست مهم نیس؟
ات : هیچ دلیلی نداشت که فرمانده مین بخواد از گفتن چنین چیزی بترسه...من رازشو نگه میدارم..تازه الان فرمانده مین که قاتل نیس..اون گذشته بود که تموم شد...حالا یونگی ادم صادق و پاکیه که بچه های کوچولو رو دوست داره...
جیهوپ : تو عاقلی ولی معلوم نیس بقیه چه واکنشی داشته باشن..
ات : مهم نیس...قرار نیس به کسی بگیم..من وظیفه برادر فرمانده مین رو به عهده میگیرم.
ات :......
جین : مردم رو به طور مرموزی میکشت و تمام پولشونو میدزدید..که فقد مادرش رو درمان کنه...به دروغ اینکه به خانوادش گفته بود کار پیدا کرده...برادرش پیشش نبود. چون تو قصر میلی زندگی میکرد و حین اموزش بود. وقتی پلیس داخلی فهمیدن دزدی کار خانواده یونگی بود پدر یونگی فقد برای نجات یونگی و یون گفت که کار خودش بود...اول مادر بیمار یونگی رو کشتن...و بعد پدرش...و برادر بزرگتر که متوجه ماجرا شد یون و یونگی رو برد پیشش تو قصر که مواظبشون باشه. بعد 1 سال که دوره دوم برادر یونگی بود...روزی بود که پدرت رو از قصر انداختن...پدرت توی قصر همیشه مواظب برادر یونگی بود و بهش محبت میکرد...مثل پسرش بود...بعد چند ماه من و هوسوک و فرمانده کیم نامجون وارد قصر شدیم...یتیم بودیم...برادر یونگی مارو اورد که دوست باشیم. بعد اینکه دوره اموزشی برادر یونگی تموم شد و یه سرباز شد...توی حمله به ایافکثولو مرد..یونگی هم در این باره خیلی ناراحت شد...برادر یونگی همیشه ارزو داشت سولار رو نابود کنه و زندگی نامه شاه میلی رو ببره...ارزوش این بود که میخواست مردم رو از هیولاها نجات بده.و شاه میلی بشه.تمام راز های هیولاها و انواعشون اونجا نوشته شده...شاید هم...راه حلی برای نجات بشیرت باشه...این وظیفه رو گزاشت به عهده یون...ولی حالا که یون هم نیستش...یونگی مونده...یون هیچ پیغامی به یونگی نرسونده بود که بعدش خودش باید سولار رو نابود کنه. یون به یونگی گف هنوز کوچیکه برای مردن و خودشو تو خطر نندازه...پس حتما یون تصمیم اینو نداره که وظیفه ارزو برادرشونو بزاره ب عهده یونگی...
ات : همینو میخواستی بگی؟
جین : واست مهم نیس؟
ات : هیچ دلیلی نداشت که فرمانده مین بخواد از گفتن چنین چیزی بترسه...من رازشو نگه میدارم..تازه الان فرمانده مین که قاتل نیس..اون گذشته بود که تموم شد...حالا یونگی ادم صادق و پاکیه که بچه های کوچولو رو دوست داره...
جیهوپ : تو عاقلی ولی معلوم نیس بقیه چه واکنشی داشته باشن..
ات : مهم نیس...قرار نیس به کسی بگیم..من وظیفه برادر فرمانده مین رو به عهده میگیرم.
۷۸.۳k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.