The Royal Veil p فروپاشی

The Royal Veil p24___ فروپاشی

شب به آرامی نیامد؛
سنگین نشست.

اتاق تهیونگ روشن بود، اما نور شمع‌ها هیچ گرمایی نداشتند. سایه‌ها روی دیوارها کش می‌آمدند و عقب می‌رفتند، انگار خودشان هم نمی‌دانستند کجا باید بایستند. او وسط اتاق ایستاده بود، بی‌حرکت، با نامه‌ای در دست که مهر سلطنتی‌اش هنوز سالم بود، اما محتوایش مدت‌ها پیش قلبش را شکسته بود.

«این آخرین فرصت توست.»

جمله ساده بود، اما وزنش مثل زنجیر روی سینه‌اش افتاده بود.
تهیونگ نفس عمیقی کشید، اما هوا انگار به ریه‌هایش نمی‌رسید. دستش را روی پیشانی گذاشت، نه برای سردرد—برای اینکه افکارش را نگه دارد، چون حس می‌کرد اگر رهایشان کند، همه‌چیز از هم می‌پاشد.

– فقط یه محافظ نیست…
صدایش در اتاق خالی پژواک ضعیفی داشت.
– فقط یه خطا نیست که بشه اصلاحش کرد…

اما قصر اهل شنیدن این تفاوت‌ها نبود.
خانواده‌اش هم.


---

خانواده‌ای که حالا دادگاه بود

او را دوباره خواستند؛
این‌بار بدون خشم، بدون فریاد—و همین، ترسناک‌تر بود.

پدرش آرام صحبت می‌کرد، آن‌قدر آرام که هر کلمه‌اش حساب‌شده و غیرقابل‌پس‌گرفتن به نظر می‌رسید.
♤ تهیونگ، تو فقط پسر من نیستی.
♤ ولیعهدی. و هر چیزی که انتخاب می‌کنی، از تو بزرگ‌تر می‌شه.

تهیونگ احساس کرد چیزی درونش جمع می‌شود، مثل بغضی که دیگر راه فرار ندارد.
– و جونگکوک چی؟
– اون فقط «چیز»ه؟ فقط مانع؟

ملکه نگاهش را از پنجره گرفت و به جایی نامعلوم دوخت.
♡ بعضی آدم‌ها، وقتی بیش از حد دیده می‌شن…
♡ باید حذف بشن، تا نظم باقی بمونه.

این جمله آرام گفته شد، اما مثل سیلی بود.
تهیونگ یک قدم عقب رفت؛ نه از احترام، بلکه از شوک.

– شما دارین ازم می‌خواین…
صدایش لرزید، حتی اگر نخواست.
– که زندگی کسی رو معامله کنم، فقط برای اینکه تاج تمیز بمونه.

پدرش مکثی کوتاه کرد؛ مکثی که امید نمی‌داد، فقط سنگینی می‌آورد.
♤ ما داریم ازت می‌خوایم انتخاب کنی.

و بعد، جمله‌ای که دیگر راه گریزی نگذاشت:

♤ اگر فردا رسماً اعلام نکنی که این رابطه تمام شده،
♤ دستور انتقال زندانی صادر می‌شه.

تهیونگ خوب می‌دانست «انتقال» یعنی چه.
یعنی محو شدن،
یعنی پرونده‌ای که دیگر هیچ‌وقت باز نمی‌شود.


---

تنهاییِ بی‌محافظ

شب، وقتی همه رفتند، تهیونگ تنها ماند؛
نه به‌عنوان شاهزاده،
بلکه به‌عنوان انسانی که هیچ راه درستی پیش رویش نبود.

او روی زمین نشست، پشتش به تختی که همیشه نشانه‌ی قدرت بود، اما حالا فقط باری اضافه به نظر می‌رسید. دستانش می‌لرزید، بی‌آنکه سردش باشد.

– من نمی‌تونم هر دوتاشو…
آهسته گفت، انگار اگر بلندتر بگوید، دیوارها هم علیه‌اش شهادت بدهند.
– نمی‌تونم هم تو رو نجات بدم…
– هم چیزی رو که هیچ‌وقت خودم انتخابش نکردم حفظ کنم…

اشک‌ها بی‌صدا آمدند؛
نه برای جلب ترحم،
نه از ضعف—
از فرسودگی.

ولیعهدی که همیشه ایستاده بود،
آن شب نشسته بود و نمی‌دانست چطور دوباره بلند شود.


---
در همان زمان، در عمق برج غربی،
جونگکوک روی سنگ سرد سلول نشسته بود.

دیوارها ضخیم بودند، اما آنچه واقعاً نفس را می‌برید، سکوتی بود که هیچ توضیحی در آن نبود. او نمی‌دانست تهیونگ کجاست، یا چه تصمیمی از او خواسته‌اند—اما قصر را می‌شناخت. می‌دانست این سکوت‌ها همیشه قبل از یک حذف می‌آیند.

آرام، آن‌قدر آهسته که حتی نگهبان‌ها هم نشنوند، گفت:
«×اگه قراره بین من و تاج انتخاب کنی…
من نمی‌خوام اون چیزی باشم که تو رو می‌شکنه.»

چشمانش را بست.
نه از ترس—
از پذیرفتن واقعیتی که شاید راه گریزی نداشت.


---

تهیونگ جلوی آینه ایستاد.
چهره‌ای را دید که دیگر ساده نبود: نه کاملاً پسر، نه کاملاً پادشاه.

– اگه عقب بکشم…
– واقعاً نجاتش می‌دن؟

جوابی نبود.

فقط این حقیقت تلخ که فردا،
همه‌چیز تغییر می‌کرد.

یا تاج می‌مانْد،
یا جونگکوک.

و تهیونگ،
برای اولین بار در زندگی‌اش،
فهمید بعضی انتخاب‌ها
هیچ «درستی» ندارند—
فقط بهایی دارند که باید پرداخت شود.


---

✨ پایان پارت ۲۴
منتظر باش!
چرا حمایت ها اینقدر کمه ، واقعا این همه فکر و زحمت نوشتن ی لایک نداره😐🥲
دیدگاه ها (۰)

The Royal Veil p25— دیدار آخراجازه را نیمه‌شب دادند؛ ساعتی ک...

The Royal Veil --ادامه ی پارت ۲۳قصر وقتی می‌فهمد،دیگر زمزمه ...

The Royal Veil — Part 23 : دیوارهایی که گوش دارندقصر هیچ‌وقت...

پارت : ۳۰

black flower(p,269)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط