The Royal Veil p دیدار آخر

The Royal Veil p25— دیدار آخر

اجازه را نیمه‌شب دادند؛ ساعتی که قصر ساکت‌تر از همیشه بود و همین سکوت، بیشتر شبیه آماده‌سازی برای یک حکم قطعی به نظر می‌رسید. تهیونگ با قدم‌هایی آهسته از راهروهای سنگی عبور کرد، راهروهایی که بارها از آن‌ها گذشته بود، اما هیچ‌وقت این‌قدر سنگین به نظر نمی‌رسیدند. برج غربی، همان‌طور که انتظار می‌رفت، سرد و بی‌روح بود؛ جایی که قصر چیزهایی را نگه می‌داشت که نمی‌خواست دیده شوند.

درِ سلول که باز شد، جونگکوک ایستاده بود. نه متعجب، نه خشمگین؛ فقط آرام، آن‌قدر آرام که دل تهیونگ فشرده شد. چند ثانیه گذشت و هیچ‌کدام حرفی نزدند، تا اینکه جونگکوک سکوت را شکست.

× اگه اومدی بگی تمومه،
لااقل مستقیم بگو.

تهیونگ یک قدم جلو رفت، تا جایی که دیوار اجازه می‌داد، و نفسش را آهسته بیرون داد.

– اومدم چون نتونستم نیام.
– نه چون قراره همه‌چیز رو تموم کنم…
– چون این سخت‌ترین تصمیمیه که تا حالا جلوش گذاشتم.

جونگکوک نگاهش را از او نگرفت.

× پس گذاشتنت سر دو راهی.

– اسمش رو انتخاب گذاشتن،
تهیونگ با تلخی گفت،
– ولی بیشتر شبیه خفه‌کردنه.

چند ثانیه سکوت افتاد، بعد جونگکوک آرام پرسید:

× گفتن با من چیکار می‌کنن؟

تهیونگ مکث کرد؛ مکثی که همه‌چیز را لو داد.

– گفتن انتقال.
– بدون اسم… بدون برگشت.

جونگکوک خنده‌ی کوتاهی کرد، خنده‌ای که هیچ شادی‌ای در آن نبود.

× همونی که فکر می‌کردم.

تهیونگ صدایش کمی بالا رفت، بی‌اختیار.

– این‌قدر آرومی چون فکر می‌کنی حقشونه؟
– یا چون مطمئنی من عقب می‌کشم؟

جونگکوک نگاهش را پایین انداخت.

× چون اگه عقب نکشی،
تو رو هم می‌شکنن.

تهیونگ مشت‌هایش را سفت کرد.

– من از شکستن خودم نمی‌ترسم.
– من از این می‌ترسم که فردا بگن تموم شده،
و تو فکر کنی من راحت ولت کردم.

جونگکوک یک قدم جلو آمد؛ فاصله‌ی دیوار حالا بیشتر از همیشه آزاردهنده بود.

× تهیونگ…
اگه فردا جلوی دربار بایستی و بگی اشتباه بوده،
من می‌تونم باهاش زندگی کنم.

تهیونگ بدون مکث جواب داد:

– ولی من نمی‌تونم با دروغ زندگی کنم.
– نمی‌تونم وانمود کنم تو فقط یه محافظ بودی.

جونگکوک آهی کشید.

× تو ولیعهدی.
× من فقط یه اسمم که می‌تونن پاکش کنن.

تهیونگ سرش را بالا آورد، نگاهش محکم‌تر از قبل.

– تو اولین کسی بودی که منو مجبور کردی خودم باشم.
– اگه این قراره خطا حساب بشه،
حداقل خطاییه که انکارش نمی‌کنم.

سکوت دوباره افتاد؛ سنگین، خفه‌کننده. بعد جونگکوک آرام گفت:

× اگه من نباشم…
تو می‌تونی دوام بیاری؟

تهیونگ بعد از لحظه‌ای کوتاه جواب داد:

– نمی‌دونم.
– ولی اگه الان عقب بکشم،
قطعاً نمی‌تونم.

صدای نگهبان آمد؛ وقت رو به پایان بود.

جونگکوک دستش را روی دیوار سنگی گذاشت.

× هر چی فردا شنیدی…
بدون که من هیچ‌وقت از این،
از ما، پشیمون نیستم.

تهیونگ دستش را روی همان نقطه گذاشت.

– و بدون اگه این آخرین باره که صداتو می‌شنوم،
این تنها تصمیم زندگی‌م بود که واقعاً مال خودم بود.

در بسته شد.

نه مثل خداحافظی،
بلکه مثل بستن راهی که هر دو می‌دانستند هنوز در دلشان باز است.


---
✨️پایان پارت ۲۵
منتظر باش!
حمایت💜
دیدگاه ها (۰)

The Royal Veil p24___ فروپاشیشب به آرامی نیامد؛سنگین نشست.ات...

The Royal Veil --ادامه ی پارت ۲۳قصر وقتی می‌فهمد،دیگر زمزمه ...

The Royal Veil — Part 23 : دیوارهایی که گوش دارندقصر هیچ‌وقت...

The Royal Veil — Part 22 : جایی که پنهان مانده بودبعد از حما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط