پارت ۵۳
#پارت_۵۳
چشمامو باز کردم
+بالخرع بیدار شدی؟
صدای یاشار بود...سر چرخوندم یاشار و عرفانو دیدم
+خوبی؟
_اره..چند ساعته بیهوشم؟
+۶ ساعت...ساعت ۱۲
_شماها چرا موندین
+دوس داشتیم
_الان میتونم برم؟
+اره بذار به پرستار بگم بیاد سرمتو بکشه
از بیمارستان اومدیم بیرون...یاشار به عرفان گفت
+من میرسونمش
بعد از رفتن عرفان یاشار گفت:
+آنا...دکتر گفت لرزش شدید بدنت بخاطر شوک عصبیه شدیدیه که بهت وارد شده....وقتایی هم که عصبی میشی لرزشت شروع میشه..بهت دارو داد...حتما باید مصرف کنی...روزی ۳ بار ثابته...اگرهم خدای نکرده لرزشت بهت دست داد بازم باید بخوری...باشه؟
سر تکون دادم.مگه چند سالمه...۲۲...تو دوروز اینجوری باید قرص اعصاب بخورم وای به حال بعدش...حتما تیمارستانی میشم...
+همین قرصه فقط
+اره ولی باید تا چند وقت بخوری و قطعش نکنی
+باشه
رسوندم جلو خونه...پیاده شدم..
+ماشینو ببر بده عرفان برام بیاره
+لازم نداری؟
+نه
_باش...دستت درد نکنه. خدافظ
+خدافظ
+آنا
برگشتم
+قرصات یادت نره
+باشه
روزام شده بودن تکراری..عین هم دیگه....دیگه لرزش نداشتم.چون قرصامو میخوردم.خیلی به ارتین فکر میکردم...بجای اینکه ازش متنفر بشم بیشتر عاشقش میشدم..نه استدیو میرفتم نه دانشگاه...هیچ جا نمیرفتم.از صبح تا شب یا تو خونه بودم یا تو خیابون..آلما و عرفانم عقد کرده بودن...ولی من تو مراسمشون نبودم..خیلی معذرت خواهی کردم ازشون..ولی واقعا نمیتونستم برم...فوبیای مهمونی داشتم فکر میکردم اگه برم یه اتفاق بد میوفته...هفته ای یبار پیش روانشناس میرفتم که آروم شم...ولی همونی بودم که بعد از رفتن ارتین شدم...ارتینو دیگه بعد از اون روز که حالم بد شد ندیدم..عکساشو چاپ کرده بودم و از این سر اتاق تا اون سر اتاق نخ وصل کرده بودم وعکساشو باگیره به نخ آویزون کرده بودم...تو این چند وقت فقط یاشار و عرفان و سینا نگران حالم بودن و هرروز بهم زنگ میزدن و با حرفاشون ارومم میکردن...
ساعتو نگاه کردم ۵ بود...یع لباس سرسری پوشیدم و از خونه زدم بیرون...پیاده رفتم همون پارکی که با ارتین رفتیم..نشستم رو نیمکت و به جایی که با ارتین وایسادع بودیم نگاه میکردم هفته بعد عید بود..هرسال کلی شوق و ذوق داشتم واسه عید ولی الان..
یخورده تو پارک نشستم و رفتم اون پیتزا فروشی ای که با ارتین رفتیم و اون با هوادراش عکس انداخت و گفت که خانومم هم حتما باید تو عکس باشه...یعنی الان هنوزم به هواداراش اینو میگه؟دلیناروهم میاره تو عکسشون..نم نم بارون گرفت...هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و اهنگ بزن باران ایهام رو پلی کردم..
(بزن باران.......ببار ازچشم من...بزن باران....بزن باران بزن...بزن باران... که شاید گریع ام پنهان بماند)
(هوا.هوای خاطرات اوست)
به خودم که اومدم نفهمیدم کجام...خیس خیس شده بودم...راهم گم کرده بودم..ساعتو نگاه کردم ۱۲...من الان کجام..دوییدم..همه مغازه ها بسته بودن...سریع شماره یاشارو گرفنم..... جواب داد
+جانم
_یاشار من گم شدم...میترسم.بیا دنبالم
+کجایی؟؟
_نمیدونم فقط یه بانک اینجاست
+بانک چی؟
_بانک...
+الان میام همونجا وایسا اومدم
داشتم میلرزیدم.بارونم همچنان میومد
یه شاسی بلند مشکی وایساد...داشتم از ترس میمردم...یکی از ماشین پیاده شد
+آنا
وای خدایا ارتین بود...چقد دلم واسش تنگ شده بود...
+آنا اینجا چیکار میکنی
اومد سمتم
_برو عقب نزدیک من نشو
+آنا چته؟
_برو اونور دست به من نزن
یه ماشین دیگه واساد...یاشار بود...سریع دوییدم سمتش..
+یاشار
_آنا این چه وضعیه
+خوبم یاشار
_بیا برو تو ماشین ببینم
نشستم تو ماشین...مثل بید میلرزیدم...ولی این لرزش از سرما بود خداروشکر...یاشار به ارتین یچیزی گفت و اومد سمت ماشین...رفت از صندوق عقب ی پتو اورد بعدم منو رسود خونمون...
_آرتین چیزی بهت نگفت؟
+نه
_مطمئن؟
+اره
_باشه برو...یه قرصم بخور سرما نخوری
+باشه خدافظ
رفتم خونه...هوزم دلم تالاپ تولوپ میزد...چقد دلم واسش تنگ شده بود...ولی چرا نذاشتم بهم دست بزنه؟..حتما باخطر اینکه اون دستا به دلینا خوردن....شایدم اگه دستمو میگرفتمن وا میدادم و بغلش میکردم....ولی خدایی چقد دلم واسه چشماش تنگ شده بود...چشماش خیلی غم داشت...ولی ازش متنفر بودم...خیلی...لباسامو عوض کردم و بعد از یه دوش آبگرم خوابیدم...۳ روز به عید مونده بود الما و عرفان منو به زور کشوندن خرید عید..حال و حوصله خرید عیدو واقعا نداشتم..ولی بازم به زور عرفان و آلما یه مانتو و روسری و کیف و کفش خریدم و برگشتیم خونه
(نظر بدید حتما....پارت بعدی رو هم میذارم)
چشمامو باز کردم
+بالخرع بیدار شدی؟
صدای یاشار بود...سر چرخوندم یاشار و عرفانو دیدم
+خوبی؟
_اره..چند ساعته بیهوشم؟
+۶ ساعت...ساعت ۱۲
_شماها چرا موندین
+دوس داشتیم
_الان میتونم برم؟
+اره بذار به پرستار بگم بیاد سرمتو بکشه
از بیمارستان اومدیم بیرون...یاشار به عرفان گفت
+من میرسونمش
بعد از رفتن عرفان یاشار گفت:
+آنا...دکتر گفت لرزش شدید بدنت بخاطر شوک عصبیه شدیدیه که بهت وارد شده....وقتایی هم که عصبی میشی لرزشت شروع میشه..بهت دارو داد...حتما باید مصرف کنی...روزی ۳ بار ثابته...اگرهم خدای نکرده لرزشت بهت دست داد بازم باید بخوری...باشه؟
سر تکون دادم.مگه چند سالمه...۲۲...تو دوروز اینجوری باید قرص اعصاب بخورم وای به حال بعدش...حتما تیمارستانی میشم...
+همین قرصه فقط
+اره ولی باید تا چند وقت بخوری و قطعش نکنی
+باشه
رسوندم جلو خونه...پیاده شدم..
+ماشینو ببر بده عرفان برام بیاره
+لازم نداری؟
+نه
_باش...دستت درد نکنه. خدافظ
+خدافظ
+آنا
برگشتم
+قرصات یادت نره
+باشه
روزام شده بودن تکراری..عین هم دیگه....دیگه لرزش نداشتم.چون قرصامو میخوردم.خیلی به ارتین فکر میکردم...بجای اینکه ازش متنفر بشم بیشتر عاشقش میشدم..نه استدیو میرفتم نه دانشگاه...هیچ جا نمیرفتم.از صبح تا شب یا تو خونه بودم یا تو خیابون..آلما و عرفانم عقد کرده بودن...ولی من تو مراسمشون نبودم..خیلی معذرت خواهی کردم ازشون..ولی واقعا نمیتونستم برم...فوبیای مهمونی داشتم فکر میکردم اگه برم یه اتفاق بد میوفته...هفته ای یبار پیش روانشناس میرفتم که آروم شم...ولی همونی بودم که بعد از رفتن ارتین شدم...ارتینو دیگه بعد از اون روز که حالم بد شد ندیدم..عکساشو چاپ کرده بودم و از این سر اتاق تا اون سر اتاق نخ وصل کرده بودم وعکساشو باگیره به نخ آویزون کرده بودم...تو این چند وقت فقط یاشار و عرفان و سینا نگران حالم بودن و هرروز بهم زنگ میزدن و با حرفاشون ارومم میکردن...
ساعتو نگاه کردم ۵ بود...یع لباس سرسری پوشیدم و از خونه زدم بیرون...پیاده رفتم همون پارکی که با ارتین رفتیم..نشستم رو نیمکت و به جایی که با ارتین وایسادع بودیم نگاه میکردم هفته بعد عید بود..هرسال کلی شوق و ذوق داشتم واسه عید ولی الان..
یخورده تو پارک نشستم و رفتم اون پیتزا فروشی ای که با ارتین رفتیم و اون با هوادراش عکس انداخت و گفت که خانومم هم حتما باید تو عکس باشه...یعنی الان هنوزم به هواداراش اینو میگه؟دلیناروهم میاره تو عکسشون..نم نم بارون گرفت...هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و اهنگ بزن باران ایهام رو پلی کردم..
(بزن باران.......ببار ازچشم من...بزن باران....بزن باران بزن...بزن باران... که شاید گریع ام پنهان بماند)
(هوا.هوای خاطرات اوست)
به خودم که اومدم نفهمیدم کجام...خیس خیس شده بودم...راهم گم کرده بودم..ساعتو نگاه کردم ۱۲...من الان کجام..دوییدم..همه مغازه ها بسته بودن...سریع شماره یاشارو گرفنم..... جواب داد
+جانم
_یاشار من گم شدم...میترسم.بیا دنبالم
+کجایی؟؟
_نمیدونم فقط یه بانک اینجاست
+بانک چی؟
_بانک...
+الان میام همونجا وایسا اومدم
داشتم میلرزیدم.بارونم همچنان میومد
یه شاسی بلند مشکی وایساد...داشتم از ترس میمردم...یکی از ماشین پیاده شد
+آنا
وای خدایا ارتین بود...چقد دلم واسش تنگ شده بود...
+آنا اینجا چیکار میکنی
اومد سمتم
_برو عقب نزدیک من نشو
+آنا چته؟
_برو اونور دست به من نزن
یه ماشین دیگه واساد...یاشار بود...سریع دوییدم سمتش..
+یاشار
_آنا این چه وضعیه
+خوبم یاشار
_بیا برو تو ماشین ببینم
نشستم تو ماشین...مثل بید میلرزیدم...ولی این لرزش از سرما بود خداروشکر...یاشار به ارتین یچیزی گفت و اومد سمت ماشین...رفت از صندوق عقب ی پتو اورد بعدم منو رسود خونمون...
_آرتین چیزی بهت نگفت؟
+نه
_مطمئن؟
+اره
_باشه برو...یه قرصم بخور سرما نخوری
+باشه خدافظ
رفتم خونه...هوزم دلم تالاپ تولوپ میزد...چقد دلم واسش تنگ شده بود...ولی چرا نذاشتم بهم دست بزنه؟..حتما باخطر اینکه اون دستا به دلینا خوردن....شایدم اگه دستمو میگرفتمن وا میدادم و بغلش میکردم....ولی خدایی چقد دلم واسه چشماش تنگ شده بود...چشماش خیلی غم داشت...ولی ازش متنفر بودم...خیلی...لباسامو عوض کردم و بعد از یه دوش آبگرم خوابیدم...۳ روز به عید مونده بود الما و عرفان منو به زور کشوندن خرید عید..حال و حوصله خرید عیدو واقعا نداشتم..ولی بازم به زور عرفان و آلما یه مانتو و روسری و کیف و کفش خریدم و برگشتیم خونه
(نظر بدید حتما....پارت بعدی رو هم میذارم)
۷.۶k
۰۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.