وقتی مافیان روت اصلحه میکشتن
ویو ات
سلام من ات هستم شوهرم جین هستش و مافیا ست و 25سالمه و سه ساله با جین ازدواج کردم و چند روزه که جین خیلی عصبانی میاد خونه و هیچی نمیگه وقتی ازش میپسرم چی شده داد میزنه
+ات
_جین
+صدای در اومد در را راز کردم جین بود مثل همیشه عصبی میخواستم بگم بیا تو که حلم داد که افتادم رو زمین اصلا اعصاب نداشت سریع رفت تو اتاق و در را کوبید به هم که دیوار خانه لرزید بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و در خانه را بستم و رفتم تو اشپزخانه تا کیمچی را ببرم ت اتاقش کیمچی را ریختم تو ظرف و بقیه چیز ها را برداشتم بردم پیشش در زدم جواب نداد اروم در را باز کردم دیدم داره را تلفن حرف میزنه و داد میزنه وقتی گوشیش تمام شد گوشی را پرت کرد سمت دیوار که خورد شد گفت
_چیه چرا در نمیزنی (داد )
+در زدم نشنیدی
_برو بیرون ات حوصله ندارم (داد )
+غذا درست کردم بیا یکم بخور حالت توب شه
_نمی خوام گمشو بیرون (داد )
+رفتم سمتش و دستم را گذاشتم رو شونش که دستم را پس زد و رفت رو تخت نشست رفتم کنارش ظرف غذا را گرفتم جلوش که ظرف را ازم گرفت و پرت کرد رو زمین هر چی درست کرده بودم به فنا رفت بغض کردم
_گفتم.... ن.. م. خ. و. ر. م.. میفهمی ها (داد )
+چت شده الان یه هفته شد که رفتارت اینجوریه مگه برده ام هر چی غذا درست میکنم را نمیخوری پیش کسی دیگه ایی اره قلب من بازی نیست اگه نمیخوایم بگو برم (گریهو داد )
_اره برو برو گمشو از زندگیم بدم میاد ازت (داد)
+چی چی(اروم و ترس)
_اره برو برو دیگه (داد )
+فردا طلاق میگیریم اقای کیم(اروم )
_برو بیرون ات (داد )
+نه نمیرم (داد )
یهو از جیب کتش اصلحه اش را در اورد گرفت سمت قلبم نفسم بند اومده بود
با ترس بهش نگاه میکردم که نکشتم
_ات برو بیرون (داد)
+ب.... با..... باشه
ات سریع رفت بیرون اشکاش اجازه ی دیدنش را گرفته بود و ات از پله ها اومد پایین رفت تو حیاط رفت پشت خانه چون خانه شون بزرگ بود یا همون عمارت
اونجا یه اتاق داشت که هیچکس جاشو نمی دانست به جز جین رفت اونجا پر بود از عکسای جین و خودش و نقاشی هایی که کشیده بود از اون و خودش همه را از سر نارحتی و استرس که داشت زد پاره کرد و نشیت گریه میکرد که صدی در اومد جین بود اروم شده بود
گفت ببخشید چند روزه برنامه ی کاری شرکت بهم ریخته بود بخاطر همین حالم خوب نبود ات و بغل کرد و همیشه پیش هم بودن
پایان
ببخشید بد شد 🥺
سلام من ات هستم شوهرم جین هستش و مافیا ست و 25سالمه و سه ساله با جین ازدواج کردم و چند روزه که جین خیلی عصبانی میاد خونه و هیچی نمیگه وقتی ازش میپسرم چی شده داد میزنه
+ات
_جین
+صدای در اومد در را راز کردم جین بود مثل همیشه عصبی میخواستم بگم بیا تو که حلم داد که افتادم رو زمین اصلا اعصاب نداشت سریع رفت تو اتاق و در را کوبید به هم که دیوار خانه لرزید بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و در خانه را بستم و رفتم تو اشپزخانه تا کیمچی را ببرم ت اتاقش کیمچی را ریختم تو ظرف و بقیه چیز ها را برداشتم بردم پیشش در زدم جواب نداد اروم در را باز کردم دیدم داره را تلفن حرف میزنه و داد میزنه وقتی گوشیش تمام شد گوشی را پرت کرد سمت دیوار که خورد شد گفت
_چیه چرا در نمیزنی (داد )
+در زدم نشنیدی
_برو بیرون ات حوصله ندارم (داد )
+غذا درست کردم بیا یکم بخور حالت توب شه
_نمی خوام گمشو بیرون (داد )
+رفتم سمتش و دستم را گذاشتم رو شونش که دستم را پس زد و رفت رو تخت نشست رفتم کنارش ظرف غذا را گرفتم جلوش که ظرف را ازم گرفت و پرت کرد رو زمین هر چی درست کرده بودم به فنا رفت بغض کردم
_گفتم.... ن.. م. خ. و. ر. م.. میفهمی ها (داد )
+چت شده الان یه هفته شد که رفتارت اینجوریه مگه برده ام هر چی غذا درست میکنم را نمیخوری پیش کسی دیگه ایی اره قلب من بازی نیست اگه نمیخوایم بگو برم (گریهو داد )
_اره برو برو گمشو از زندگیم بدم میاد ازت (داد)
+چی چی(اروم و ترس)
_اره برو برو دیگه (داد )
+فردا طلاق میگیریم اقای کیم(اروم )
_برو بیرون ات (داد )
+نه نمیرم (داد )
یهو از جیب کتش اصلحه اش را در اورد گرفت سمت قلبم نفسم بند اومده بود
با ترس بهش نگاه میکردم که نکشتم
_ات برو بیرون (داد)
+ب.... با..... باشه
ات سریع رفت بیرون اشکاش اجازه ی دیدنش را گرفته بود و ات از پله ها اومد پایین رفت تو حیاط رفت پشت خانه چون خانه شون بزرگ بود یا همون عمارت
اونجا یه اتاق داشت که هیچکس جاشو نمی دانست به جز جین رفت اونجا پر بود از عکسای جین و خودش و نقاشی هایی که کشیده بود از اون و خودش همه را از سر نارحتی و استرس که داشت زد پاره کرد و نشیت گریه میکرد که صدی در اومد جین بود اروم شده بود
گفت ببخشید چند روزه برنامه ی کاری شرکت بهم ریخته بود بخاطر همین حالم خوب نبود ات و بغل کرد و همیشه پیش هم بودن
پایان
ببخشید بد شد 🥺
۵.۳k
۲۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.