part16
ا/ت با دستهای لرزون به میز پشت سرش تکیه داد. نفسش بالا نمیاومد. جونگکوک فقط چند سانتیمتر باهاش فاصله داشت. گرمای بدنش توی اون فاصله کم، حس میشد.
— یه کلمه، ا/ت… فقط یه کلمه.
ا/ت با صدای لرزون گفت:
— تو… دیوونهای…
جونگکوک با همون لبخند تاریک گفت:
— شاید… اما این دیوونه، همونی که میخوای رو برات فراهم میکنه.
ا/ت با خشم گفت:
— تو نمیتونی با من این کارو کنی!
جونگکوک صورتش رو نزدیکتر آورد.
— کی گفته؟
ا/ت با استیصال گفت:
— من… نمیتونم…
جونگکوک با لحن سرد و جدی گفت:
— اما باید.
ا/ت با خشم فریاد زد:
— چرا من؟! چرا پدر و مادرم رو وارد این بازی کردی؟!
جونگکوک لبخند زد.
— چون تو تنها کسی هستی که… ارزش این ریسک رو داره.
ا/ت با ترس نگاهش کرد. جونگکوک یه قدم عقب رفت. دستهاش رو توی جیبش گذاشت و با همون خونسردی همیشگی گفت:
— پس… جواب؟
ا/ت به سختی گفت:
— تو… واقعاً داری منو مجبور میکنی؟
جونگکوک لبخند زد.
— مجبور؟ نه… فقط دارم انتخابهات رو محدود میکنم.
ا/ت با خشم گفت:
— تو… بیمار روانیای!
جونگکوک با پوزخند گفت:
— شاید… اما تنها کسی که میتونه این بازی رو به نفع تو تموم کنه… منم.
چشمهای ا/ت پر از اشک شد.
— چرا من… چرا لعنتی من؟!
جونگکوک آروم گفت:
— چون تو… یه طعمه خاصی.
ا/ت با صدای لرزون گفت:
— طعمه؟!
جونگکوک بهش خیره شد.
— باهوشی… قویای… اما آسیبپذیر. درست همونی که من میخوام.
ا/ت با بغض گفت:
— تو… هیولایی.
جونگکوک خندید.
— شاید… اما این هیولا، تنها کسیه که میتونه تو رو از این منجلاب بیرون بکشه.
ا/ت سرش رو به طرف دیگه چرخوند. اشک توی چشمهاش حلقه زد. جونگکوک آروم سرش رو نزدیکتر آورد.
— فقط بگو بله… و این کابوس تموم میشه.
ا/ت با بغض گفت:
— و اگه نه بگم؟
لبخند جونگکوک تاریکتر شد.
— پس بهتره آماده باشی برای از دست دادن عزیزهات.
ا/ت نفسش بند اومد. قلبش داشت توی سینهاش میترکید.
جونگکوک عقب رفت.
— دو روز… فقط دو روز فرصت داری.
ا/ت با وحشت نگاهش کرد.
— چی…؟
جونگکوک برگشت، به سمت در رفت. قبل از اینکه از در خارج بشه، برگشت و گفت:
— منتظر جوابت هستم… خانم همسر آینده.
و بعد… رفت.
ا/ت روی زمین نشست. اشکهاش بیصدا روی صورتش جاری شد. قلبش داشت از جا کنده میشد.
— نه… نه… این… یه کابوسه…
— یه کلمه، ا/ت… فقط یه کلمه.
ا/ت با صدای لرزون گفت:
— تو… دیوونهای…
جونگکوک با همون لبخند تاریک گفت:
— شاید… اما این دیوونه، همونی که میخوای رو برات فراهم میکنه.
ا/ت با خشم گفت:
— تو نمیتونی با من این کارو کنی!
جونگکوک صورتش رو نزدیکتر آورد.
— کی گفته؟
ا/ت با استیصال گفت:
— من… نمیتونم…
جونگکوک با لحن سرد و جدی گفت:
— اما باید.
ا/ت با خشم فریاد زد:
— چرا من؟! چرا پدر و مادرم رو وارد این بازی کردی؟!
جونگکوک لبخند زد.
— چون تو تنها کسی هستی که… ارزش این ریسک رو داره.
ا/ت با ترس نگاهش کرد. جونگکوک یه قدم عقب رفت. دستهاش رو توی جیبش گذاشت و با همون خونسردی همیشگی گفت:
— پس… جواب؟
ا/ت به سختی گفت:
— تو… واقعاً داری منو مجبور میکنی؟
جونگکوک لبخند زد.
— مجبور؟ نه… فقط دارم انتخابهات رو محدود میکنم.
ا/ت با خشم گفت:
— تو… بیمار روانیای!
جونگکوک با پوزخند گفت:
— شاید… اما تنها کسی که میتونه این بازی رو به نفع تو تموم کنه… منم.
چشمهای ا/ت پر از اشک شد.
— چرا من… چرا لعنتی من؟!
جونگکوک آروم گفت:
— چون تو… یه طعمه خاصی.
ا/ت با صدای لرزون گفت:
— طعمه؟!
جونگکوک بهش خیره شد.
— باهوشی… قویای… اما آسیبپذیر. درست همونی که من میخوام.
ا/ت با بغض گفت:
— تو… هیولایی.
جونگکوک خندید.
— شاید… اما این هیولا، تنها کسیه که میتونه تو رو از این منجلاب بیرون بکشه.
ا/ت سرش رو به طرف دیگه چرخوند. اشک توی چشمهاش حلقه زد. جونگکوک آروم سرش رو نزدیکتر آورد.
— فقط بگو بله… و این کابوس تموم میشه.
ا/ت با بغض گفت:
— و اگه نه بگم؟
لبخند جونگکوک تاریکتر شد.
— پس بهتره آماده باشی برای از دست دادن عزیزهات.
ا/ت نفسش بند اومد. قلبش داشت توی سینهاش میترکید.
جونگکوک عقب رفت.
— دو روز… فقط دو روز فرصت داری.
ا/ت با وحشت نگاهش کرد.
— چی…؟
جونگکوک برگشت، به سمت در رفت. قبل از اینکه از در خارج بشه، برگشت و گفت:
— منتظر جوابت هستم… خانم همسر آینده.
و بعد… رفت.
ا/ت روی زمین نشست. اشکهاش بیصدا روی صورتش جاری شد. قلبش داشت از جا کنده میشد.
— نه… نه… این… یه کابوسه…
- ۸.۸k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط