part15
ا/ت با نفسهای تند و قلبی که محکم توی سینهش میکوبید، توی اتاق ایستاده بود. جونگکوک با قدمهای آهسته به سمتش اومد. سایهش روی دیوار افتاده بود و تاریکی اتاق، فضا رو سنگینتر کرده بود.
ا/ت با صدای لرزون گفت: چی از جون من میخوای؟
جونگکوک پوزخند زد. تو رو.
ا/ت با اخم گفت: من مال تو نیستم.
جونگکوک یه قدم نزدیکتر شد. فاصلهشون به حدی کم شد که نفسهای گرمش به صورت ا/ت خورد.
هنوز نه.
ا/ت دستش رو بالا آورد که فاصله رو بیشتر کنه، ولی جونگکوک مچش رو گرفت. داری با من بازی میکنی؟
ا/ت با خشم گفت: این تویی که داری بازی میکنی!
جونگکوک لبخند تاریکی زد. بازی؟ این بازی نیست. این واقعیه.
ا/ت مچش رو کشید. ولم کن!
جونگکوک سرش رو کج کرد. اگه نکنم؟
ا/ت با جدیت گفت: فکر میکنی میتونی من رو مجبور به ازدواج کنی؟
جونگکوک خندید. مجبور؟ تو خودت میای. وقتی ببینی که…
ا/ت با اخم گفت: که چی؟
جونگکوک آروم گفت: که راه دیگهای نداری.
ا/ت نفسش رو با حرص بیرون داد. تو… تو یه روانی هستی!
جونگکوک با خونسردی گفت: شاید. ولی شاید تنها کسی باشم که بتونه تو رو از این جهنم نجات بده.
ا/ت به سختی نگاهش رو ازش گرفت. نفسش بند اومده بود. جونگکوک دستش رو ول کرد.
فکر کن. وقت زیادی نداری.
ا/ت با خشم گفت: ازت متنفرم!
جونگکوک لبخند زد. مطمئنی؟
ا/ت نگاهش رو از جونگکوک گرفت و به سمت در رفت. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، صدای آروم جونگکوک رو شنید:
منتظر جوابتم.
ا/ت از اتاق بیرون زد. قلبش مثل دیوانهها میکوبید. نگاه تیره جونگکوک هنوز توی ذهنش بود.
جونگکوک نزدیکش اومد و گفت:
تازه شروع میشه
ا/ت با صدای لرزون گفت: چی از جون من میخوای؟
جونگکوک پوزخند زد. تو رو.
ا/ت با اخم گفت: من مال تو نیستم.
جونگکوک یه قدم نزدیکتر شد. فاصلهشون به حدی کم شد که نفسهای گرمش به صورت ا/ت خورد.
هنوز نه.
ا/ت دستش رو بالا آورد که فاصله رو بیشتر کنه، ولی جونگکوک مچش رو گرفت. داری با من بازی میکنی؟
ا/ت با خشم گفت: این تویی که داری بازی میکنی!
جونگکوک لبخند تاریکی زد. بازی؟ این بازی نیست. این واقعیه.
ا/ت مچش رو کشید. ولم کن!
جونگکوک سرش رو کج کرد. اگه نکنم؟
ا/ت با جدیت گفت: فکر میکنی میتونی من رو مجبور به ازدواج کنی؟
جونگکوک خندید. مجبور؟ تو خودت میای. وقتی ببینی که…
ا/ت با اخم گفت: که چی؟
جونگکوک آروم گفت: که راه دیگهای نداری.
ا/ت نفسش رو با حرص بیرون داد. تو… تو یه روانی هستی!
جونگکوک با خونسردی گفت: شاید. ولی شاید تنها کسی باشم که بتونه تو رو از این جهنم نجات بده.
ا/ت به سختی نگاهش رو ازش گرفت. نفسش بند اومده بود. جونگکوک دستش رو ول کرد.
فکر کن. وقت زیادی نداری.
ا/ت با خشم گفت: ازت متنفرم!
جونگکوک لبخند زد. مطمئنی؟
ا/ت نگاهش رو از جونگکوک گرفت و به سمت در رفت. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، صدای آروم جونگکوک رو شنید:
منتظر جوابتم.
ا/ت از اتاق بیرون زد. قلبش مثل دیوانهها میکوبید. نگاه تیره جونگکوک هنوز توی ذهنش بود.
جونگکوک نزدیکش اومد و گفت:
تازه شروع میشه
- ۱۲.۸k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط