پارت ۲۷
پارت ۲۷
ویو میون
با کوک رفتیم پیش خانم بزرگ و همه چیز گفتیم خانم بزرگ خیلی تعجب کرد و گفت باید باهم ازدواج کنید
میون:چرا نمیشه من برم یه خونه دیگه نمیشه یه کار دیگه کرد
جانم بزرگ:ببین میون درکت میکنم ولی با این اتفاق نمیتونی کاری بکنی به شرطی که کوک بچه رو نخواد ولی ما نظرو اونو نمیدونیم اگه بچه رو بخواد مجبوری ازدواج کنی الانم که نمیخوای بچه رو سقط کنی مجبوری کوک منتظر جواب تو هستیم پسرم
جانگ کوک بعد از چند مین جواب داد
جانگ کوک:من بچه رو میخوام میخوام پدرش باشم من با میون ازدواج میکنم
واقعا اون قبول کرده بود الان داشتم با هم بازی دوران بچگیم ازدواج میکردم چه عرض کنم هم بازی بیشتر دعوا بود تا بازی
(یک ماه بعد)
این یک ماه مثل برق و باد گذشت الان تو عمارت کوک داریم زندگی میکنیم چطور شده آلان بچه دوماه تو شکم منه ولی هیچ ویار یا حالت تهوع نداشتم میترسیدم بچه اوفتاده باشه یهو دلم ریخت نکنه بچه مرده باشه نه باباداشتم همین جوری فکر میکردم که کوک رشته افکارمو بهم زد و گفت
کوک:به چب آنقدر داری فکر میکنی
میون:به بچه
کوک:چرا به بچه
میون:من هیچ علائم بارداری ندارم حالت تهوع یا ویار میگم نکنه بچه مرده باشه میشه بریم یه آزمایش بدم
کوک:من یه دکتر مطمعن پیدا میکنم و یه وقت برای فردا میگیرم برای صبح باشه یا بعد از ظهر
میون:میشه یه روز دیگه باشه فردا کلا کلاس دارم نمیتونم
کوک:به خودت فشار نیار واسه بچه خوب نیس واسه خودت ارزش قائل نیسی به فکر بچه باش الانم پاشو برو یه چیزی بخور
میون:هیچی نمیخوام اگه بخورم همرو بالا میارم
به زور دستمو گرفتم و برد آشپزخونه
میون:میگم چیزی نمیخورم ت هم هی به من غذا میدی
ویو میون
با کوک رفتیم پیش خانم بزرگ و همه چیز گفتیم خانم بزرگ خیلی تعجب کرد و گفت باید باهم ازدواج کنید
میون:چرا نمیشه من برم یه خونه دیگه نمیشه یه کار دیگه کرد
جانم بزرگ:ببین میون درکت میکنم ولی با این اتفاق نمیتونی کاری بکنی به شرطی که کوک بچه رو نخواد ولی ما نظرو اونو نمیدونیم اگه بچه رو بخواد مجبوری ازدواج کنی الانم که نمیخوای بچه رو سقط کنی مجبوری کوک منتظر جواب تو هستیم پسرم
جانگ کوک بعد از چند مین جواب داد
جانگ کوک:من بچه رو میخوام میخوام پدرش باشم من با میون ازدواج میکنم
واقعا اون قبول کرده بود الان داشتم با هم بازی دوران بچگیم ازدواج میکردم چه عرض کنم هم بازی بیشتر دعوا بود تا بازی
(یک ماه بعد)
این یک ماه مثل برق و باد گذشت الان تو عمارت کوک داریم زندگی میکنیم چطور شده آلان بچه دوماه تو شکم منه ولی هیچ ویار یا حالت تهوع نداشتم میترسیدم بچه اوفتاده باشه یهو دلم ریخت نکنه بچه مرده باشه نه باباداشتم همین جوری فکر میکردم که کوک رشته افکارمو بهم زد و گفت
کوک:به چب آنقدر داری فکر میکنی
میون:به بچه
کوک:چرا به بچه
میون:من هیچ علائم بارداری ندارم حالت تهوع یا ویار میگم نکنه بچه مرده باشه میشه بریم یه آزمایش بدم
کوک:من یه دکتر مطمعن پیدا میکنم و یه وقت برای فردا میگیرم برای صبح باشه یا بعد از ظهر
میون:میشه یه روز دیگه باشه فردا کلا کلاس دارم نمیتونم
کوک:به خودت فشار نیار واسه بچه خوب نیس واسه خودت ارزش قائل نیسی به فکر بچه باش الانم پاشو برو یه چیزی بخور
میون:هیچی نمیخوام اگه بخورم همرو بالا میارم
به زور دستمو گرفتم و برد آشپزخونه
میون:میگم چیزی نمیخورم ت هم هی به من غذا میدی
۱۱.۴k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.