سلام آقا...
سلام آقا...
آقا حالتان خوب است؟
شما که آقایید و همیشه حالتان خوب است...
اصلا شما آدم حسابی ها را چه به ما پاپتی های یک لا قبا...
آقا خوشبحالتان که حالتان خوب است...
اما من فکر کنم حالم این روزها هیچ خوب نیست...
سراشیبی را دیده اید؟ آدم اولش متوجه نیست دارد سرعت میگیرد اما یک آن میبیند دیگر کنترل سرعتش را ندارد...
فکر کنم افتاده ام توی سراشیبی...
آقا من این روزها یادم میرود غذا بخورم...
یک آن ظهر میشود وسط نمونه گیری که حالم بد میشود میفهمم صبحانه نخورده بودم...
بعد عصر میشود توی ماشین، سر کلاس مشاء که چشمهایم سیاهی میرود یادم میافتد ناهار هم نخوردم...
آقا من این روزها کم حافظه شده ام...
یادم میرود همه چیز را...
تازه من این روزها همه کارهایم را بی صدا انجام میدهم...
بیصدا غذا میخورم خواهرم بیدار نشود...
بیصدا بیرون میروم پدرم بیدار نشود...
بیصدا گریه میکنم مادرم اشکهایم را نبیند...
سرتان را درد نیاورم من این روزها بیصدا زندگی میکنم و فقط وقتی پیرمرد مراجع به من با لحن مهربانی میگوید دخترم آرام باش تازه میفهمم تاوان بیصدا زندگی کردن بلند داد زدن است... و تازه میفهمم من این روزها اصلا حالم خوب نیست...
و به چشم پدری دلم میخواهد بغلم کند و من های های گریه کنم... بیصدا...
همکارم چند روز پیش میگفت کاش حرف بزنی دختر... این سکوتت نگرانمان کرده...
اما من آقا حرفی ندارم...
من فقط حالم خوش نیست...
همین...
#او_نویسی:
من این روزها بیصدا دلتنگ میشوم...
و بیصدا دوستت دارم...
آقا حالتان خوب است؟
شما که آقایید و همیشه حالتان خوب است...
اصلا شما آدم حسابی ها را چه به ما پاپتی های یک لا قبا...
آقا خوشبحالتان که حالتان خوب است...
اما من فکر کنم حالم این روزها هیچ خوب نیست...
سراشیبی را دیده اید؟ آدم اولش متوجه نیست دارد سرعت میگیرد اما یک آن میبیند دیگر کنترل سرعتش را ندارد...
فکر کنم افتاده ام توی سراشیبی...
آقا من این روزها یادم میرود غذا بخورم...
یک آن ظهر میشود وسط نمونه گیری که حالم بد میشود میفهمم صبحانه نخورده بودم...
بعد عصر میشود توی ماشین، سر کلاس مشاء که چشمهایم سیاهی میرود یادم میافتد ناهار هم نخوردم...
آقا من این روزها کم حافظه شده ام...
یادم میرود همه چیز را...
تازه من این روزها همه کارهایم را بی صدا انجام میدهم...
بیصدا غذا میخورم خواهرم بیدار نشود...
بیصدا بیرون میروم پدرم بیدار نشود...
بیصدا گریه میکنم مادرم اشکهایم را نبیند...
سرتان را درد نیاورم من این روزها بیصدا زندگی میکنم و فقط وقتی پیرمرد مراجع به من با لحن مهربانی میگوید دخترم آرام باش تازه میفهمم تاوان بیصدا زندگی کردن بلند داد زدن است... و تازه میفهمم من این روزها اصلا حالم خوب نیست...
و به چشم پدری دلم میخواهد بغلم کند و من های های گریه کنم... بیصدا...
همکارم چند روز پیش میگفت کاش حرف بزنی دختر... این سکوتت نگرانمان کرده...
اما من آقا حرفی ندارم...
من فقط حالم خوش نیست...
همین...
#او_نویسی:
من این روزها بیصدا دلتنگ میشوم...
و بیصدا دوستت دارم...
۸۷.۷k
۳۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.