خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت309
#جلد_دوم





کیمیا برام اصلا اهمیت نداشت تو این لحظه حتی هیچ کدوم از این بچه ها که توی شکم آین زنا بودن برام مهم نبودن فقط و فقط آیلین برای من مهم بود

من کنار آیلین توی آمبولانس نشستم و شاهین توامولانس دیگه‌ای کنار کیمیا دست آیلین توی دستم بود
نگاهم به سرش بود
موهای قشنگش سوخته بود طوری به چوست سرش رسیده بود و این منو بی اندازه ناراحت می کرد

رو به دکتری که توی امبولانس بود گفتم
همسر من بارداره خواهش می کنم خواهش می کنم کمکش کنید نباید اتفاق بیفته

دکتر که تازه فهمیده بود آیلین بارداره سراسیمه شروع کرد به چند تا معاینه دیگه و به بیمارستان گزارش داد

وقتی به بیمارستان رسیدیم هر دو نفرشون روی برانکارد به سمت اتاق عمل می‌بردن
داشتن از کنارم می بردنش که دستش و بوسیدم آهسته زمزمه کردم

سالم برگرد من به تو احتیاج دارم...

دیگه توان و قدرتی برای من نمونده بود دیگه رمقی برای درد و عذاب نداشتم من نمیخواستم از دستش بدم

خدا این دختر به من بدهکار بود نمیتونست از من بگیرتش نمیتونست بلایی سرش بیاد
کنار در اتاق عمل روی زمین نشستم و دیگه بی توجه به هرکسی شروع کردم به گریه کردن
دیگه برام مهم نبود که راجع به من چی میگن الان تمام زندگیمو پشت درای بسته فرستاده بودم تا با مرگ و زندگی بجنگه بدتر از این چی می تونست باشه ؟



🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت310#جلد_دوم دکتر وقتی داشت وارد اتاق عمل...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت311#جلد_دوم دیگه توانی برای صحبت کردن ن...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت308#جلد_دوم دروغ گفته بود؟ چنگی به موها...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت307#جلد_دوم به سمتم حمله کرد تا خواستم ع...

زندگی با خنده ( نجات جیمین)ویو نگار تمام افرادم رو جمع کردم ...

black flower(p,315)

یونگی . وزیر عظم شما مرخصید. وزیر . چشم سرورم. هایون . پدر.....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط