رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت۱۶
اینو گفت و قطع کرد.
با نگاه تیزي گفت: کی بود؟
به خودم اومدم و عصبانیت وجودمو پر کرد.
گوشیمو از دستش چنگ زدم و داد زدم: این چه
کاري بود؟ هان؟ فال گوش وایسادید که چی بشه؟ به
شما چه؟
عصبی گفت: مواظب لحنت باش دخترجون، انگار تو
هم خوشت میاد که بهت زنگ بزنه، نه؟
خونم به جوش اومد.
محکم به عقب هلش دادم و بلند گفتم: به شما چه؟
هان؟ بذارید حرمتتونو نگه دارم.
پوزخندی زد.
-بیچاره مامان و بابات که نمیدونند دخترشونو
چیکارهست.
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم و سیلیاي به صورتش
زدم که سرش به طرفی چرخید و چشمهاشو بست.
نفس زنان و با عصبانیت بهش نگاه کردم.
با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفتم: مواظب
حرفاتون باشید...
کشیده گفتم: استاد.
دندونهاشو روي هم فشار داد.
-شما از هیچی خبر ندارید پس ناحق هرزگیو به
یکی نچسبونید، حیفه این مملکت که همچین آدمی
بی فرهنگی اس...
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که مثل ببر زخمی به
سمتم هجوم آورد و محکم به ستون آلاچیق کوبیدم
که از درد چشمهامو روي هم فشار دادم.
یقهمو بیشتر تو مشتش گرفت و عصبی گفت: تو هم
مواظب حرفهات و کارات باش دانشجو کوچولو.
چشمهامو باز کردم که چشمهاشو تو میلی متري
صورتم دیدم.
-حد خودتو بدون وگرنه خوب سر کلاس حالتو
میگیرم.
از عصبانیت رو به انفجار بودم اما بخاطر درسم
سکوت کردم.
نگاهش با گستاخی به سمت لب ظریف و خوش فرمم
کشیده شد که استرس به خشمم اضافه شد.
-باشه قبول، حالا هم برید عقب ممکنه یکی
ببینتمون استاد.
لبشو با زبونش تر کرد.
با کمی مکث به چشمهام نگاه کرد و بعد از کمی
خیرگی ولم کرد و با قدمهاي بلند ازم دور شد و
دستی توي موهاش کشید که چشمهامو بستم و
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
با لرزش گوشیم بهش نگاه کردم که با دیدن شمارهی حسام زیر لب خدا لعنتت کنه ای گفتم بی
فکر به کسایی که شاید نگرانم بشند گوشیمو به کل
خاموش کردم.
آرومتر که شدم به سمت عمارت قدم برداشتم.
استادهی پررو و بیشخصیت، فکر میکنه کیه که
واسه من غیرتش گل میکنه.
وارد سالن شدم که هواي گرم صورتمو نوازش کرد.
با دیدن اینکه همه بلند شدند تعجب کردم.
بهشون که نزدیک شدم با تعجب گفتم: چرا بلند
شدید؟!
آقاجون: داریم میریم تو هواي آزاد.
با تعجب گفتم: سرده که!
آقا احمد: زیاد که سرد نیست دخترم، من و رضا کلا
به فضاهاي بسته عادت نداریم.
آهانی گفتم.
دیدن اینکه بعضی از نوهها نشستند بیخیال بیرون
رفتن شدم و منم نشستم.
استاده اینورا نبود که فهمیدم اونم داره میره.
بیتفاوت و بیتوجه به بقیه موز و سیبیو توي
بشقاب گذاشتم و مشغول پوست کندنشون شدم.
-تو که داشتی میرفتی!!
با صداي متعجب یکی سرمو بلند کردم که با دیدن
اینکه استادم نشست اخمهامو توي هم کشیدم و به
کارم ادامه دادم.
ادامه دارد...
#پارت۱۶
اینو گفت و قطع کرد.
با نگاه تیزي گفت: کی بود؟
به خودم اومدم و عصبانیت وجودمو پر کرد.
گوشیمو از دستش چنگ زدم و داد زدم: این چه
کاري بود؟ هان؟ فال گوش وایسادید که چی بشه؟ به
شما چه؟
عصبی گفت: مواظب لحنت باش دخترجون، انگار تو
هم خوشت میاد که بهت زنگ بزنه، نه؟
خونم به جوش اومد.
محکم به عقب هلش دادم و بلند گفتم: به شما چه؟
هان؟ بذارید حرمتتونو نگه دارم.
پوزخندی زد.
-بیچاره مامان و بابات که نمیدونند دخترشونو
چیکارهست.
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم و سیلیاي به صورتش
زدم که سرش به طرفی چرخید و چشمهاشو بست.
نفس زنان و با عصبانیت بهش نگاه کردم.
با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفتم: مواظب
حرفاتون باشید...
کشیده گفتم: استاد.
دندونهاشو روي هم فشار داد.
-شما از هیچی خبر ندارید پس ناحق هرزگیو به
یکی نچسبونید، حیفه این مملکت که همچین آدمی
بی فرهنگی اس...
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که مثل ببر زخمی به
سمتم هجوم آورد و محکم به ستون آلاچیق کوبیدم
که از درد چشمهامو روي هم فشار دادم.
یقهمو بیشتر تو مشتش گرفت و عصبی گفت: تو هم
مواظب حرفهات و کارات باش دانشجو کوچولو.
چشمهامو باز کردم که چشمهاشو تو میلی متري
صورتم دیدم.
-حد خودتو بدون وگرنه خوب سر کلاس حالتو
میگیرم.
از عصبانیت رو به انفجار بودم اما بخاطر درسم
سکوت کردم.
نگاهش با گستاخی به سمت لب ظریف و خوش فرمم
کشیده شد که استرس به خشمم اضافه شد.
-باشه قبول، حالا هم برید عقب ممکنه یکی
ببینتمون استاد.
لبشو با زبونش تر کرد.
با کمی مکث به چشمهام نگاه کرد و بعد از کمی
خیرگی ولم کرد و با قدمهاي بلند ازم دور شد و
دستی توي موهاش کشید که چشمهامو بستم و
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
با لرزش گوشیم بهش نگاه کردم که با دیدن شمارهی حسام زیر لب خدا لعنتت کنه ای گفتم بی
فکر به کسایی که شاید نگرانم بشند گوشیمو به کل
خاموش کردم.
آرومتر که شدم به سمت عمارت قدم برداشتم.
استادهی پررو و بیشخصیت، فکر میکنه کیه که
واسه من غیرتش گل میکنه.
وارد سالن شدم که هواي گرم صورتمو نوازش کرد.
با دیدن اینکه همه بلند شدند تعجب کردم.
بهشون که نزدیک شدم با تعجب گفتم: چرا بلند
شدید؟!
آقاجون: داریم میریم تو هواي آزاد.
با تعجب گفتم: سرده که!
آقا احمد: زیاد که سرد نیست دخترم، من و رضا کلا
به فضاهاي بسته عادت نداریم.
آهانی گفتم.
دیدن اینکه بعضی از نوهها نشستند بیخیال بیرون
رفتن شدم و منم نشستم.
استاده اینورا نبود که فهمیدم اونم داره میره.
بیتفاوت و بیتوجه به بقیه موز و سیبیو توي
بشقاب گذاشتم و مشغول پوست کندنشون شدم.
-تو که داشتی میرفتی!!
با صداي متعجب یکی سرمو بلند کردم که با دیدن
اینکه استادم نشست اخمهامو توي هم کشیدم و به
کارم ادامه دادم.
ادامه دارد...
۲۴
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.