برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔𝟒
رفت توی اتاق لباس و بعد از پوشیدن لباسش کیف گرون قیمتشو برداشت و دمپایی هاشو بایه کفش پاشنه بلند عوض کرد و برای آخرین بار خودشو تو اینه چک کرد..
نزدیکم شد و انگشتش رو به سمتم تهدید آمیز بالا آورد و گفت..
& اگه بفهمم درمورد امشب به کسی خبری بدی..میکشمت فهمیدی؟
عصابمو داشت بهم میریخت..تو منو میخوای تهدید کنی..رفتارش و اداهاش شبیه آقای جئونه...
ا.ت : بله خانم..
از کنارم رد شد و درو باز کرد و منم به دنبالش رفتم...به پارکینگ رسیدیم..به سمت ماشین صورتی گرون قیمتی رفت و گفت..
& ببینم رانندگی بلدی؟
ا.ت: بله بلدم..
سوئیچ ماشین رو به طرفم پرت کرد و گفت..
& زود باش سوار شو داره دیرم میشه..
ا.ت: چشم..
سوار ماشین شدم و به آدرسی که گفته بود حرکت کردم..
تو این مدت رانندگی رو خوب از جیمین یاد گرفته بودم..بعضی اوقات هم جونگکوک بهمیاد میداد اما بر خلاف قانون خیلی پر خطر رانندگی میکرد..
چند دقیقه گذشت و همونطور که داشتم رانندگی میکردم که گفت..
&وایسا..همینجا نگه دار..رسیدیم..
به رستوران روبه روم نگاه کردم..پس میخواست بیاد رستوان..زود قضاوتش کردم..ولی چرا اونطوری لباس پوشیده..شاید قرار مهمی داره...
ماشین رو جلوی رستوران پارک کردم و بعد از قفل کردن ماشین با اون دختره به سمت رستوران حرکت کردیم
تا میخواستم در رستوران رو باز کنمگفت..
&کجا میری..از این طرف..
به کنار رستوان اشاره کرد..نگاه به جایی که اشاره کرده بود..کردم که لبام آویزون شد و ابروهام تو هم رفت..عجب..اومده بود باررر..
واقعا که..سمت بار رفت و منم دنبالش رفتم..
وارد که شدم..چشمام از کاسه زد بیرون..همه دخترا روی پسرا ریخته بودن..و بوی نوشیدنی و سیگار و طرز لباس پوشیدن دخترا فضا رو حال بهمزن کرده بود..
دختره به سمت میزی که چند تا دختر و پسر اونجا بودن رفت و روی یکی از صندلی ها نشست و مشغول حرف زدن با اونا شد..منم کنار صندلیش ایستادم..
چند دقیقه ای گذشته بود..تو این چند دقیقه متوجه شدم که اسم خواهر ناتنی جونگکوک "یانگ هی" هست و اون دختر و پسر ها دوست های دبیرستانشان..
یهو بغضم گرفت..دخترای همسن من با دوستاشون وقت میگذرونن..درس میخونن..لباس های خوشگل میپوشن..و آرایش میکنن..و مهم تر از همه اینکه خانواده دارن..اما من چی؟..از وقتی که به دنیا اومدم بدبختی ها ولم نمیکنه و کل زندگیم فقط با ترس و لرز بوده.
داشتم به زندگی معرکهام فکر میکردم که یهو حواسم به پسری که پشت میزی نشسته بود و داشت نوشیدنی میخورد پرت شد..قیافش رو نمیتونستم ببینم اما از پشت خیلی شبیه تهیونگ بود..
اسلاید بعد: چهرهی یانگ هی
پارت هدیه 🎁✨️
شب خوش💫
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔𝟒
رفت توی اتاق لباس و بعد از پوشیدن لباسش کیف گرون قیمتشو برداشت و دمپایی هاشو بایه کفش پاشنه بلند عوض کرد و برای آخرین بار خودشو تو اینه چک کرد..
نزدیکم شد و انگشتش رو به سمتم تهدید آمیز بالا آورد و گفت..
& اگه بفهمم درمورد امشب به کسی خبری بدی..میکشمت فهمیدی؟
عصابمو داشت بهم میریخت..تو منو میخوای تهدید کنی..رفتارش و اداهاش شبیه آقای جئونه...
ا.ت : بله خانم..
از کنارم رد شد و درو باز کرد و منم به دنبالش رفتم...به پارکینگ رسیدیم..به سمت ماشین صورتی گرون قیمتی رفت و گفت..
& ببینم رانندگی بلدی؟
ا.ت: بله بلدم..
سوئیچ ماشین رو به طرفم پرت کرد و گفت..
& زود باش سوار شو داره دیرم میشه..
ا.ت: چشم..
سوار ماشین شدم و به آدرسی که گفته بود حرکت کردم..
تو این مدت رانندگی رو خوب از جیمین یاد گرفته بودم..بعضی اوقات هم جونگکوک بهمیاد میداد اما بر خلاف قانون خیلی پر خطر رانندگی میکرد..
چند دقیقه گذشت و همونطور که داشتم رانندگی میکردم که گفت..
&وایسا..همینجا نگه دار..رسیدیم..
به رستوران روبه روم نگاه کردم..پس میخواست بیاد رستوان..زود قضاوتش کردم..ولی چرا اونطوری لباس پوشیده..شاید قرار مهمی داره...
ماشین رو جلوی رستوران پارک کردم و بعد از قفل کردن ماشین با اون دختره به سمت رستوران حرکت کردیم
تا میخواستم در رستوران رو باز کنمگفت..
&کجا میری..از این طرف..
به کنار رستوان اشاره کرد..نگاه به جایی که اشاره کرده بود..کردم که لبام آویزون شد و ابروهام تو هم رفت..عجب..اومده بود باررر..
واقعا که..سمت بار رفت و منم دنبالش رفتم..
وارد که شدم..چشمام از کاسه زد بیرون..همه دخترا روی پسرا ریخته بودن..و بوی نوشیدنی و سیگار و طرز لباس پوشیدن دخترا فضا رو حال بهمزن کرده بود..
دختره به سمت میزی که چند تا دختر و پسر اونجا بودن رفت و روی یکی از صندلی ها نشست و مشغول حرف زدن با اونا شد..منم کنار صندلیش ایستادم..
چند دقیقه ای گذشته بود..تو این چند دقیقه متوجه شدم که اسم خواهر ناتنی جونگکوک "یانگ هی" هست و اون دختر و پسر ها دوست های دبیرستانشان..
یهو بغضم گرفت..دخترای همسن من با دوستاشون وقت میگذرونن..درس میخونن..لباس های خوشگل میپوشن..و آرایش میکنن..و مهم تر از همه اینکه خانواده دارن..اما من چی؟..از وقتی که به دنیا اومدم بدبختی ها ولم نمیکنه و کل زندگیم فقط با ترس و لرز بوده.
داشتم به زندگی معرکهام فکر میکردم که یهو حواسم به پسری که پشت میزی نشسته بود و داشت نوشیدنی میخورد پرت شد..قیافش رو نمیتونستم ببینم اما از پشت خیلی شبیه تهیونگ بود..
اسلاید بعد: چهرهی یانگ هی
پارت هدیه 🎁✨️
شب خوش💫
- ۴۴.۴k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط